● For one hundred days: هيچي،
ساعت يك نصفه شب
يك دفعه ما رو جو گرفت بنشينيم عين بچه آدم
واسه فوق كوشش بي ثمر كنيم،
ديواري كوتاه تر از وبلاگه پيدا نكرديم،
درش رو بستيم!
«بر و بچه هاي گلي(به ضم ’) كه احوالم رو پرسيديد،
شرمنده اگر جواب ندادم،
بذارين پاي حساب معرفت و وقت نداشته ام!»
اين نظر خواهي هم به نشانه احترام به ويزيتورهام
ميذارم اينجا،
به جاش هي در حقم دعا كنيد: ))
● يك جايي خوندم كه:
‹ 6-7 سال پيش وقتی داشتيم برای کنکور درس می خونديم، يه معلم شيمی داشتيم که می گفت: بچه ها کنکور، مثل «سايه» است. هر چی شما دنبال اون بدويد به اون نمی رسيد. بايد راه خودتونو بريد، اون وقت اون دنبال شما مياد.
بزرگتر که شدم، وقتی افتادم تو خط کار و پول در آوردن هميشه بابام می گفت: پول مثل «سايه» است، هر چی تو دنبال اون بدوی به اون نمی رسی. بايد راه خودتو بری، اون وقت اونه که دنبال تو مياد.
و امروز يه نتيجه جديد گرفتم: «نوشتن مطلب تو وبلاگ»، مثل «سايه» است. هر چی من دنبال اون بدوم به اون نمی رسم. بايد بی خيالش شم و زندگی خودمو بکنم، اون وقت خودش راه ميافته دنبالم....»
و من امروز به اين نتيجه مهم رسيدم كه بهتره بي خيال فوق بشم
،اينجوري حتما خودش مياد دنبالم!
● «همانا شركت كردن در مسابقه اي كه برندگانش از پيش انتخاب شده اند،
كاري بس ابلهانه مي باشد!»
قابل توجه انسانهاي مومن و هميشه در صحنه اي كه با دادن امتيازات مداوم
صفر به بنده، ما را ازالطاف الهي خود بهره مند نمودند:
آسوده خاطر باشيد،انصراف دادم!
● جديدا شبكه سه بعد از افطار يك فيلم خيلي خيلي مزخرف
و بي مزه اي نشون ميده به نام به خاطر تو!
تو اين فيلم يك دختر فوق العاده لوس و مسخره اي
بازي ميكنه به نام زري!
ملت جميعا ميگن
كلهم فتو كپي منه:((
كلا هر چي دلم خواسته تا حالا نوشتم،
برام هم هيچ اهميتي نداشته بقيه چه برداشتي ميكنند،
اما اين يك بار رو به خاطر اين كه بر و بچه هاي فاميل زياد اينجا پيداشون ميشه
و قرار بوده كسي نفهمه،
نمي گم كه ساعت نه شب وقتي اخرين نتيجه تست چشمم براي ليزر منفي شد نشستم
زار زار وسط كلينيك جلو ملت گريه كردم!
من خنثي شدم!اون تيكه وسطه آهن ربا كه نه به سر منفي گرايش داره نه به سر مثبت!
ارزشهام مردند،ديروز مراسم خاك سپاريشون بود،رفتم سر قبرشون زار زار خنديدم به
خودم و خودشون!
همه چيز رو ميتونم تحمل كنم جز اينكه كسي مرتب چكم كنه،براي آدمي مثل من كه عادت
كردم هر جور دلم ميخواهد رفتار كنم،اينكه هي ازم سوال بشه چرا تو فكري؟ ناراحتي ؟
چيه خوشحالي؟و..... برام غير قابل هضمه، چه برسه به اينكه بخوام كنترل بشم!
بردارين اون ذره بين لعنتي رو از رو من!!!
يك نقطه مشترك بين خودم و سيستر پيدا كردم،من هر وقت جايي ميرم،بيشتر از همه چيز
دلم واسه اتاقم تنگ ميشه و اون بيشتر از همه دلش براي من!!
خدا شفاش بده،كي قراره اين بچه بزرگ بشه نمي دونم، هنوز درك نكرده چه خواهر
گند مزخرفي داره! آخي حيووني!
ببين خانوم محترم،من اگر ميخواسنم حرف دلم رو بهت بزنم،مي زدم اعتماد به نفست رو از
ايني كه بود درب و داغون تر ميكردم،يك جوري كه حالا حالا ها نتوني برگردوني سر جاش!
براي اولين بار حرف دلم رو خوردم و كلي اراجيف ساختم و ازش تعريف كردم« شما خيلي
خوشبختي،به به چه زندگي خوبي داري،چقدر مثبتي ،فلاني،بهماني،...»
برگشته با يك لحن ملتمسانه اي ميگه چشم نزني من رو تو رو خدا!!!!
بي
capacity!
راستي اينجا يك وبلاگه كه من قراره توش چرت و پرت بنويسم،آب دستتونه بريزيد دور بريد بهم راي با امتياز 25
بدين كلي جايزهاي خوب خوب گيرم مياد ،قول ميدهم عكس جايزه هام رو بذارم تو وبلاگم
شما هم ببينيد: )
و كلام اخر
قرارداد ميكنيم
دو نقطه ايكس پريم =آدمك hate!
● خادمان،
آن پيرزن پيشگوي سپيد موي را،
ندا دهيد بيايد برايمان فالي گرفته و
آن خطوط پيچيده در پيشانيمان را تعبير نمايد،
بلكه اين همه وقت و انرژي براي خواندن فوق هدر ندهيم
و در نهايت امر به فجاعت تمام ضايع بشويم.
براي روحيه حساسمان بسي مضرات دارد!
● هرگز دريا را تعريف نكن
چون اگر به دريا نگاه كني،
و از آن تعريف كني،
بعد برگردي،
و سپس دوباره نگاه كني،
دريايي كه ميبيني،
ديگر همان دريايي نيست كه لحظه پيش ديده اي...
از كتاب آبي كوچك آرامش
● Messenger’s Shortage: همانا
اگر سازنده مسنجر
هنگام طراحي face ها
آدمك hate را فراموش نميكرد،
شايد من مجبور نمي شدم،
براي نشان دادن احساسات واقعيم به بعضي ها،
اين همه
انرژي اضافي هدر دهم!!
● حقيقت: اگر روزي،
من و سيستر بخواهيم هديه هايي كه بهم داده ايم
را از هم ديگر پس بگيريم،
من واقعا چيزي برايم نمي ماند،
و او تنها آن لباس صورتي اش را از دست ميدهد...!
شيراز:
جاي هيچ سوالي نيست كه مثل سگ خوش گذشت!
(سگ=بالاترين ميزان اندازه گيري يك وضعيت!)
.....…
مسئولين مملكت به جاي اينكه امامزاده بسازيد ازاين
حوض هاي تو حافظيه بذاريد،
خيلي كيف ميده سكه پرتاب كني تو آب صدا بده!
.....…
خوب عزيزم از اولش بهمون ميگفتي اين دوست دخترته
ميخواي با خودت بياريش، اون جوري شايد خودمون هم
بهت help ميكرديم!هالو نيستين ملت كه دوست دخترتو
به جاي دخترخالت قالب كني!خوبه نگفتي خواهرمه:))
.....…
آقاي چيز شما بچه كوچيك خونه ايد، نه؟
نخير،بچه بزرگ خونه ام، چطور مگه؟
هيچي مهم نيست، مهم اينه كه خيلي لوسيد!!
.....…
سيستر جون اون عروسكه سوغاتي نيست، باوركن
اگر يادگاري آبــــــــــــي نبود دو دستي تقديمت ميكردم!
.....…
خوب شد ما خواستيم 12 شب تو هتل جهانگردي با يكي ميتينگ بذاريم،
ملت خواب زده شدند اومدند روي حياط!بريد بخوابيد
خبر مرگتون!!
.....…
راستي نيلوفرجون فكر كنم اينجا رو بخوني نه؟ميخوني؟
خيلي جات خالي بودهـآ!كلي يادت كرديم جلو رفيقات!
.....…
آبي يك وبلاگ ديگه داره كه توش مينويسه جديدا!
از يابنده تقاضا ميشود هر چه سريعتر لينك آن را
به آبكش تحويل دهد!
.....…
مراسم پايكوبي در بين راه!
دل نواز جون تولدت مبارك!
چطوري پندار نيك، گفتار نيك، رفتار نيك من؟
........
من ميخوام بلند بلند بخندم،يكي جاي من داد بزنهplz
من ديگه صدا ندارم!
به قول آقاي راننده رفتم رو ويبر!
.....…
شنبه:
گيرنده مورد نظر شما تنها داراي تصوير است!
نفرين ملت در حقم گرفت،خفه شدم!
.....…
بابايي فكر نكنيد هر دفعه قراره من همراتون بيام اينقدر خوش به
حالتون بشه هــا!
.....…
خوشم مياد گير نميده !اصلا گير نداد!هوسم شد خودم وخودش بوديم فقط!
چيه؟چه ايرادي داره يك دختر فقط با باباش زندگي كنه!!
.....…
يك شنبه ها 12 تا 2 !
يك موقع اگر يك كاره اي شدم اين دو ساعت رو تعطيل جهاني ميكنم!
.....…
عزيزم پر رو نشو،تا همين جاشم خدا بهت زيادي لطف كرده! .....…
خانوم اين شلوار روپونزده تومن حساب كنيد ،من خودم پول
تخفيفش رو بعدا بهتون ميدم!
اين پدر من ميخواهد براي من كلاس بذاره بگه بازاري جماعت
زبون هم رو خوب ميفهمند،
گناه داره ضايع بشه جلوم!
.....…
دو نقطه ايكس ايتنر!
.....…
اين شركت كارش چيه؟
خدمات نصب و راه اندازي شبكه،
كلا همه كاري ميكنه! .....…
چه گندي زد مرتيكه گنده!خوشم اومد باباهه با همه خونسرديش
وقتي خبر رو شنيد سي و شش ساعت تو خماريش مونده بود!
.....…
اينجوري بد شد،يك بار ديگه سر فرصت تشريف بياريد!
راحت باشين تو رو خدا!
.....…
عمو جان اگر ليمو ترشتون رو نميخوريد بدين به من!
ترجيحا سعي كنيد نخوريد!
.....…
شما اگر بچه داشتيد خيلي خوب بلد بوديد باهاش رفتار كنيد!!
چطور؟
آخه خيلي خوب اين بچه رو ميفهميد!!
مـن؟بچه! خودم رو هم نميتونم جمع كنم چه برسه به بچه!!
.....…
پارك يا سنيما؟كدوم !؟
.....…
سيگار نكشيد بچه ها!
نكشيد سيگار بچه ها!
بچه ها سيگار نكشيد!
باشه حالا اگر خيلي اصرار داري بكش!
.....…
آرامش و ديگر هيچ!
.....…
ببين بچه خوب،من كه نبودم شنيدم اومدي تو نظر خواهيم
فحش دادي باز!
حالا اومديم و من كامنت رو به دوستم نسپرده بودم چك كنه!
روت ميشد برگردم اين فحش ها رو بخونم!؟هـا؟روت ميشد؟
حتما بايد فلفل بريزم رو زبونت؟
● آه اي پاييز
آه اي مهر
آه اي فصل پر شكوهآغاز مدرسه ها،
چگونه ميتوانم وصف كنم خوشحالي ام را از
آن روي كه ميتوانم تا ظهر در خانه به آرامي بخوابم،
و به وقت آمدن سيستر از مدرسه،به خستگي اش بخندم!
● جالبه،
من دو جلد فارسي كتاب برد باد رفته رو چند سال پيش خونده بودم،
بلافاصله بعد از خوندنش، فيلم ويدوئيش رو نگاه كردم،
يك سال بعدش دو جلد كتاب انگليسيش رو هم خوندم.
بعد از اين همه وقت،
جديدا چند روزه كه دارم سي دي هاش رو نگاه ميكنم
از اول فيلم تا ملاني رو ميديدم، يادم ميومد كه آخر فيلم ميميره،
اما نميدونم چرا ديشب ساعت 2 نصفه شب وقتي فيلم به آخرش
رسيد و ملاني مرد،
نشستم زار زار به خاطرش گريه كردم!!
● و من سگ شدم! اين سه روز آخر كلاسهاي ايرانگردي ـ جهانگردي رو مثل سگ خنديديم،يعني اونقدر خنديديم
كه ديگه نفسمون بالا نميومد،يك جوري كه واقعا من اون آخرهاش احساس ميكردم
عضلات صورتم ديگه قدرت انقباض انبساطشون رو از دست دادند،اونقدر بي حس
ميشدم كه فكر مي كردم بعد از خنده هام حتما ميميرم!مخصوصا اون قسمتي كه
ميخواستيم مصاحبه مديريت هتلداري رو بدهيم!!
عين سگ خنديديم!
و من سگ شدم!
امروز به ازاي همه اون سه روز وبقيه روزهاي تابستون عين سگ كار كردم،يعني
از صبح زود تا شش بعد ازظهر يك لحظه هم ننشستم!يعني اونقدر كه ديگه اخرهاش
از خستگي داشتم مي مردم،ديگه نفسم بالا نميومد،هرچند وقت يك بار يك انرژي
ماورا آدميزاد پيدا ميكنم كه باعث ميشه بدون توقف فعاليت كنم،
فقط براي جبران اين حالت غير عادي ام يك دو سه روز كارمه تا حالم سرجاش بياد!
و من سگ شدم!
شب هاي همه اون روزهايي كه تو كلاس اينقدر ميخنديديم، وقتي ميومدم خونه،به
مامان و سيستر بيچاره كه مي رسيدم سگ مي شدم،به وضع فجيعي پاچه مي گرفتم،
،دست خودم نيست روزهايي كه بيرون از خونه خيلي بهم خوش مي گذره، تو خونه
اخلاق سگيم خود به خود فعال مي شه!واقعا نميفهمم اين سيستر با اين اخلاق سگيم
چه جوري ميتونه اينقدر بهم محبت كنه و دم به ساعت برام چيز ميز بخره،
بهتره ببريمش مشاوره اي چيزي،نكنه خدا بخواهد بهتر بشه!
● %%@@@@@%%%@@@@%%@@
%%%%%%%%%%%%%%%%@
من:@
مهندس:%
(ااينجا من و مهندس شركت داريم تو سر خودمون ميزنيم
تا منظورمون را به هم ديگه حالي كنيم)
يك خانوم چاقي اومد تو اتاق دو خط ميخواست حرف بزنه سصيد كيلو عشوه اومد
من در افكار خودم: اه اه ادم به اين چاقي كاش ديگه اينقدر مزه نمي ريخت براي اينا!
يك ساعت گذشت!
من:بدون هيچ حرف اضافه اي خداحافظ!
مهندس:خداحافظ!!!
يك ربع بعد من منتظر آژانس در دفتر خانوم همسايه!
مهندس ميدود!!
ببخشيد يادم رفت بگم يك نرم افزار بچه يك مهندس نرم افزاره!اين كاري كه شما ميكني
مثل اين ميمونه كه يك پدر مادر بچه شون را توليد كنند بعد بذارنش تو خيابون!
من:بچه من جاش خوبه!
مهندس ميخندد!
من :همچنان پروژه زدگي از قيافم مي بارد!واي چقدر خوابم مي آيد!
مهندس:مي فكرد
من مي فكرم:هنوز هواسرد نشده چه شلوار گرمي پوشيده زمستون كه بياد قراره لاحاف
بپوشه احتمالا!
مهندس:اما از نظر اخلاقي هم اگر حساب كنيم اين كار كه آدم بچه اش را ول كند اصلا
كار درستي نيست!
من:سكوت
مهندس:شما به جاي اينكه در خانه با دوستات تلفن حرف بزني اين را بنويس!!
من:خنده زوركي....!دارم بالا ميارم
مهندس :هر وقت خواستي شروع كن نيازي نيست خبر هم بدي!
من:باشه،سعي ميكنم...
خانوم همسايه: خانوم احمدي هم كلاسي راهنماييت رو ديدي!؟
من:هــآ؟
خانوم همسايه:گفت تو اتاق مهندس ديدتت ،گفت همون نگاه اول شناختتت!
گفت از راهنماييت تا حالا هيچ فرقي نكردي!
من دو ريالي ام مي افتد:آها!همون خانوم محترم چــاق بانمك!
واقعا چه روز خوبي، چه آدمهاي خوبي،چه زندگي خوبي....
● و من موجودي را ديدم
كه حتي آدمك هاي مسنجر را نيز جدي ميگرفت
و من خنديدم
وقتي نيم نگاهي به خودم انداختم
كه حتي آدمك هاي متحرك برايم مجسمه اي بيش نبودند!
● اين تابستون هم تموم شد
و من آخر همراه اين سيستر نرفتم باشگاه بسكتبال،ببينم اونجا
چه دسته گلي به آب ميده كه اينقدر دلش ميخواهد من همراش بيام!
اين تابستون هم تموم شد
و من آخر نرفتم از مسئول استخر عينكم رو كه جا گذاشته بودم پس بگيرم!
اين تابستون هم تموم شد
و من يك بار هم نتونستم به قولم عمل كنم برم پيش مادربزرگ عزيزم! متاسفم:(
اين تابستون هم تموم شد
/:(و من فقط دو كيلو چـــاق شدم/
اين تابستون هم تموم شد
و پايـان نامه مـن تموم نشـد كه نشد!
اين تابستون هم تموم شد
و من
هنوز كه
هنوزه
آدم نشدم!
● نه من حالم كاملا خوبه:((
فقط وقتي صبح كله سحركه سيستر رو صدا كردم،
بياد اتمام پروژه ام رو بعد از دو ماه ببينه متوجه شدم كه كه همه data baseام رو موقع
رايت كردن رو سي دي اشتباهي پاك كردم و هيچ backup اي هم ازش ندارم!!
ببينيد،من يك نظر خواهي ميذارم اين پايين،چرا؟
چون شنبه بايد برم دفاع پايان نامه ام و استادم هم هنوز از مسافرت برنگشته!
چه ربطي داره؟ربطش اينه كه يك چند تا سوال تخصصي دارم و ميخوام
فقط اونهايي كه چيزي ميدونند در موردش لطف كنند و تو اون نظر خواهي
برام بنويسند زهرا مخصوصا تو!
حالا اگر اومدم صفحه نظر خواهيم رو باز كردم ديدم نوشتيد «مرسي به من
سر زدي و نميدونم چقدر صفحت قشنگه و به منم سر بزن و دوباره
ميام اينجا و چقدر تو كوتاه مينويسي و....»ديگه نظر خواهي بي نظر
خواهي ها!(كي بره اين همه راهــو)
حالا سوالها؟
1-چرا من با اينكه صفحات asp ام را unicodeهم كردم و ويندوزم هم فارسي داره
دادهايي كه فارسي وارد ميكنم فارسي نمايش داده نميشه:(؟
2-اصلا ميشه پسورد saدرsql را عوض كرد يا مجبورم دوباره نصبش كنم؟
3-كلا براي يك پروژه دو سه ماهه aspچقدر بايد پول گرفت:)؟
ارادتمند :مريم آ
● چي شد كه تو ديو شدي
من اولش گرگ بودم،
چي شد كه تو گرگ شدي
من اولش ميش بودم،
پس چرا ميش نموندي
گرگ ميشا رو با شاخه هاش
سوراخ سوراخشون مي كرد،
لقمه خامشون مي كرد،
پوستين گرگ مرده رو پوشيدم
رو پوست ميشم،
كه گــرگه شـاخم نزنه!
● هيچي،چيز مهمي نيست
فقط نميدونم اون استاد اي اس پي كي قراره از مسافرت خارج
لعنتي اش برگرده،اصلا يادش رفته من بايد تا آخر شهريور
اون پروژه كذايي رو به شركته تحويل بدهم،و فقط دو سه تا
اشكال كوچيك دارم كه جز خودش كسي نمي تونه بهم كمك كنه!
هيچي ،چيز خاصي نيست
همه اش به خاطر خستگيه، اينقدر توي اين كلاس هاي ايرانگردي ـ جهانگردي
ازمون امتحان گرفتن كه ديگه دارم بالا ميارم،مخصوصا اون امتحان جامع با
اون سوالهاي بي ربطش و از اون مسخره تر مصاحبه اش كه دقيقا سه ساعت
منتظر موندم تا نوبت به من برسه و اون خانومه مطمئن بشه بعد يك عمر كلاس
زبان رفتن، عقب مانده ذهني نيستم و ميتونم به سوالهاي مضحكش جواب بدهم!
هيچي،چيز عجيبي نيست
اينكه هرروشي تو برنامه نويسي ام به كار مي گيرم هيچ جوري نمي شه
داده هام رو تو اس كيو ال فارسي وارد كنم و صفحات اي اس پي اون رو
به صورت كدهاي عجيب غريب نشون نده!!
هيچي،چيز قابل ذكري نيست
همون درگيريهاي هميشگي،اينكه من هيچ جوري نميتونم بفهمم
لباس پوشيدنم چه ربطي به بقيه داره و چرا درست همون لباس
هايي كه من از پوشيدنشون لذت مي برم،همونهايي هستند كه
به هيچ عنوان با سليقه بقيه بزرگترها جور در نمياد!به نظر
مياد تو مهموني مكه اومدن اين يكي خاله جان هم بايد همون
كاري رو بكنم كه تومهموني اون يكيشون كردم،هر چي لباس
داشتم ريختم جلوشون،گفتم يكيش رو انتخاب كنيد،اگر هيچ
كدومش رو دوست نداشتيد ميريم همين الان هر چي ميگيد
ميخريم!!آخرش هم خالهه اون كت ياسيه با شلوار سفيدم
رو پسند كرد!
از رنگ آميزيش خوشم اومد...!
هيچي،چيز جالبي نيست
اينكه هميشه تو مهموني ها بايد يك جوري باشم كه مهمونها با
خودشون فكر كنند به به !من چه دختر احمق زرنگ گوش به
حرف كني هستم!
هيـچكي نبايد بفهمه من چـه آدم غير قــابل تحـملي ام!
هيچي، چيز غريبي نيست
دلتنگي رو ميگم،نارضايتي رو منظورمه،همون كه حالا حالا
ها بايد براش تلاش كنم!
هيچي ،چيز جديدي نيست!
كه من بيام اينجا مزخرف بنويسم وتو بياي بخوني و حوصله ات از غر زدن هام سر بره!
● كساني كه به من زنگ ميزنند دو حالت دارند:
يا كار و مشكل خاصي برايشان پيش امده است،
يا اينكه خيلي خيلي دلشان برايم تنگ شده است و
خيلي وقت است كه با يك انسان بيكار و علاف دردل نكرده اند!
● اين دفعه دومه كه دايي جان از سر دلسوزي رو خط اعصاب من كار ميكنه
و من جلوي خودم رو مي گيريم كه هيچي در باره اش ننويسم كه اگر از
بر و بچه هاي فاميل اومدند اين خراب شده رو خوندند مجبور
نشوم در قبال احساسات خالصانه ام جواب پس بدهم..!
● جدا بعضي از جمله ها را بايد با آب طلا نوشت!
از جمله سخن برگزيده اي كه ديروز در تپش اسي خان
شوهرفهيم ليلا فروهر بعد از كلي ليلا جون ليلاجون
كردن و جلوي دوربين نيامدن و كلاس گذاشتن،
در مورد همسر هنرمندشون فرمودند:
«ليلا متعلق به همه خانواد هاي ايراني هست!!» :))
ضد حال يعني اون دوست فرانسويت تو نامه اش بنويسه براي تعطيلات اگر ميخواي برات بليط بگيرم
بياي فرانسه،اما هيچ جوره نتوني خانواده ات رو راضي كني كه بگذارند بري!
ضد حال يعني وقتي كلي از كارات زدي بري براي مامانت كادو بخري،لحظه اخر بفهمي باباهه اشتباهي
تاريخ چك رو نوشته 1372/
ضد حال يعني وقتي داري با ارامش خاطر سر جلسه امتحان زبان كتابت رو ورق ميزني چشمات بيفته
تو چشم استاد كه كلي هم باهاش رو دروايسي داري!
ضد حال يعني يعني وقتي براي اولين بار راس ساعت رسيدي ايستگاه قطار،بفهمي قطار نيم ساعت پيش
حركت كرده بوده و داداشه اشتباهي ساعتش رو بهت گفته بوده!
ضد حال يعني وقتي تو مهموني به دوستت داري ميگي اون دختره چقدر ننره،دختره برگرده بهت نگاه
كنه و بقيه حرفهات رو در حاليكه نگاهت تو صورت اونه بگي!
ضد حال يعني قبض تلفنت بياد....تومن اما قبض همراه بابات بياد هفت تومن!
ضد حال يعني شب مهموني دوستت يك جوش گنده تو صورتت بزنه!
ضد حال يعني تا كانال عوض كني،سخنراني اين ميسيز تموم بشه!
ضد حال يعني نظر خواهي تو وبلاگ!
ضد حال يعني فيلتر شدن وبلاگت
و بالاخره !
ضد حال يعني پروژه تو تابستون:((
كاري نداري بكني؟
كاري نداري بكني؟
كاري نداري؟
خب پس يه كم خردل بريز تو كفشت
جيبتو پر از دوده بخاري كن
يه ميخ توي كفشت بگذار
يه كم شكر بريز تو موهات
اسباب بازيهاتو بالاي پله ها بچين
يه كمي پاستيل توي قفل در بچسبون
آشغال بخور،يه كبريت روشن كن
يه نقاشي روي ديوار بكش
چند تا تيله توي راهرو غل بده
حالا برو بغل مادرت
چشماتو ببندو يه كم چرت بزن!
● از جمله نواقص افكار من اينه ،
كه براي ديگران به آزادي صد درصد بشر معتقدم،
و در اوج روشن فكري همه جوركاري رو تاييد ميكنم،
اما همين كه به خودم ميرسم به يك انسان عصر حجري امل مبدل مي شم!
● فرض كنيد از اول تابستون تو خونتون سر اينكه اصولا چرا شما اينقدر ميخوابيد
بحث باشه و شما همچنان بي اعتنا به حرف بقيه تا هر وقت كه دلتون ميخواد
ميخوابيد!
همچنان فرض كنيد يكي از همين روزها يكي از هم دانشگاهيهاتون به شما زنگ
ميزنه و از تون فلان جزوه رو ميخواد و در حين صحبتهاش اشاره ميكنه كه
فلان روز شما را با فلان دوستتون فلان جا ساعت 7 صبح ديده،وبا كمال
پررويي و فضولي ازتون ميپرسه براي چي شما اون موقع اونجا بوديد و شما
هم بدون اينكه اجازه بدهيد يك ذره شك كنه كه شما اون روز فقط براي
اينكه باباي دوستتون فكر كنه دخترش قراره كل روز رو با شما باشه،علكي
اونجا پيشش وايساده بوديد، بهش ميگيد كه منتظر سرويس اون شركتي بوديد
كه قراره براش پروژه بنويسيد و فرض كنيد كه كلي خوشحال ميشيد كه اون
به سادگي باور ميكنه و با خودش تصورميكنه شما چه دختر سحرخيزي هستيد!!
حالا فرض كنيد دفعه بعد كه زنگ مي زنه در حين صحبتهاش از تون مي پرسه
كه شما كه از اون دسته دخترهايي نيستيد كه تا 10 و 11 ميخوابند؟ و در ادامه
حرفهاش ميگه متاسفانه!!بعضي ها عادت دارند تا ظهر بخوابند و اين متاسفانه
را جوري ادا ميكنه كه دلتون ميخواهد كيف سي دي رو ميز رو تو سرش
بكوبيدو فرض كنيد شما هم بر خلاف هميشه از خودتون شرمنده مي شويد و
خودتون را به آدم خوب ها ميزنيد و ميگيد نه نه!من اصلا خوشم نمياد از
اينجور آدمـها!!در حاليكه مي دونيد به اون پسره هيچ ربطي نداره و شما
همچنان از اين دروغ بي شرمانه تون خشنود به نظر ميرسيد!
اما اين خوشحاليتون مسلما طولي نمي كشه، چون واقعا نمي تونيد فرض كنيد كه
كه اون براي 7 صبح فرداش قرار بگذاره كه بياد جزوه ها را ازتون بگيره!!؟؟
در ضمن گيرم كه همه اين فرضيات شما درست در اومد!
اين منم كه دارم از خواب ميميرم الان:((
● استفاده شخصي از وبلاگ:
(استاد گرامي،جناب آقاي خدائي!
ازآخرين داستاني كه برايم فرستاديد واقعا سپاسگزارم،فوق العاده بود،
متاسفانه در اثر بي احتياطي موقع خالي كردن ميل باكسم، فراموش
كردم آدرس ايميلتان را بردارم، و از شما تشكر كنم، اميدوارم اينجا را
خوانده و پوزش من را بعد از مدتها بپذيريد.
با لباس كاملا رسمي!
امضاء: مريم آ)
● اينكه اون خيلي مهربونه و به من هم خيلي لطف داره،
دليل نمي شه كه من بتونم تحملش كنم!
اونم فقط به خاطر اينكه همه اون چيزهايي كه من براي به دست
آوردنش پوست خودم رو كندم ،اون با يك اراده كردن به دست آورده!!
● چقدر خوب است كه
من و او احساسات همديگر را به خوبي ميفهميم
بدون آنكه حتي يك كلمه درباره اش با هم حرفي زده باشيم،
او ميفهمدكه من چگونه همه تلاشم را براي تحمل وجودش انجام مي دهم،
و من !
كاملا درك ميكنم كه حضور من چقـدر ميتواند مخرب حـال او باشد!!
● واقعا نمي دونم امروز به جز اين ادكلن هديه تولدم
از طرف پاسكال فرانسوي،چه چيز ديگه اي مي تونست
منو اونقدر خوشحال كنه،كه از حالت پسي كوزيوم شديد
به حالت ماوراء داد زدن برسم!
● خوب مسلمه كه وقتي از صبح تا غروب با دوستهات بري
اردوي ايرانگردي-جهانگردي و كلي هم بگي بخندي و
چيزهاي جديد ياد بگيري بهت خوش مي گذره ،مخصوصا
اينكه كه اونجا يكي يك دفعه يك آهنگي با گيتار بخونه
كه مدتهاست داري با خودت زمزمه ميكني!:
“I made a mistake,I know I was wrong”
● خوب،
اين هم ،
يكي از حماقتهـام به حساب مياد،
كه هميشه بيشتر از خود اشخاص دلم براشون شور ميزنه،
مثل الان كه هيچ جور نمي تونم نگراني رو از خودم دور كنم!
● داخل پرانتز:
(هر كي با خواندن مطالب 7 آگوست من فكر كرده اون رو
درمورد يك شخص نوشتم،به خودش مربوطه،
بره مشكلش رو با خودش حل كنه!
من توضيحي ندارم بدهم!)
● كوچكتر كه بودم،
ياد گرفته بودم از همه تشكر كنم.
بعد ها آموختم هركس كه به من كمك ميكند،
بيشتر از همه به خودش كمك ميكند،
و از خود متشكر شدم!
و حال:
حتي خودم را هم نميتوانم تحويل بگيرم!
● ديروز از صبح نشستم جزوه اماكن باستاني رو خوندم،اونقدر
اسمهاي عجيب غريب داشت كه تا 4 بعد ازظهر كه رفتـم
امتحان بدهم مخم سوت كشيده بود.قبل از امتحان يك آدم
شريفي زنگ زد كه هوس كرده من رو پيتزا مهمـون كنه!!
منم از خدا خواسته كلاس 8 تا 9:30 جهانگـردي رو ول
كردم و با هم رفتيم بيرون،حـسابي بهمون خـوش گذشت،
شب هـم كه برگشتيم اونقدر سر حـال اومده بوديم و بـا
آهنگ هاي مختلف حـركات موزون كـه چه عـرض كنم
ناموزون انجام داديم كه ديگه از حال رفتيم،به قول دوسـتم
احتمالا به جاي نوشابه نوشيدني مفيد ديگـه اي خـورده
بوديم و خودمان خبر نداشيم!!
فعلا كه اين روزها اوضاع خـيلي داره بر وفق مراد پيش
ميره، چشم نزنم خالق ليمو ترش حسابي باهام كنار اومده!
براوو!!
● دلگيرم
از اوني كه دستش رو گرفتم،باهاش كنار اومدم،هر چي بلد بودم با
حوصله بهش ياد دادم،جزو بهترين دوستهام حسابش كردم وامروز
براي اينكه لج من رو دربياره،همه اون سوالهايي كه من بهش جواب
ميدم رو از مهندس شركت مي پرسه و با اينكه همون جوابهايي
ميگيره كه من بهش مي دهم،دست از اينكارش برنميداره،نميدونم
شايد ميخواهد ثابت كنه من هيچي بارم نيست!
دلگيرم
از مهربون ترين خانم فاميل،كه اونقدر بهم خوبي كرده بود كه تا
آخر عمر مديونش بودم و با اون حرفي كه پشت سر نزديك ترين
فرد زندگيم زد، ساعتها نتونستم از ناراحتي بخوابم و وقتي مستقيما
ناراحتيم رو بهش ابراز كردم با اينكه فهميد چه اشتباهي كرده ،اتفاقي
نيفتاد جز آنكه اعتماد هميشگي ما را به هم ديگر را از بين برد!
دلگيرم،
از اون كه فكر ميكنه با حرفهاش داره آرومم ميكنه در حاليكه اونقدر
اعتماد به نفسم رو پايين مياره كه دلم ميخواهد گوشي رو تو سرش
بكوبم و داد بزنم خاله جان بسه نميخوام برام دلسوزي كني!
دلگيرم
از خودم،از اينكه اينقدر حساسم ،از اينكه زود دلم ميگيره،از اينكه
توقع دارم همه مثل خودم احمقانه يا به تعبيري صادقانه رفتار كنند،
از اينكه نمي تونم خودم رو عوض كنم،از اينكه اينقدر دارم تو خودم
مي ريزم،از اينكه هيچ وقت آدم نميشم!
دلگيرم
از اون كه يك جايي اون بالا داره براي خودش فرمانروايي ميكنه،
از اونكه من رو هي يادش ميره،از اونكه تا اشك من رو درنياره
وضعم رو بهتر نميكنه،از اونكه نميدونم كي ميخواهد من رو از
دوزخ بيرون بياره!
● نه،ما هيچي به سيستر نگفتيم،فقط وقتي برگشتيم رسما ازش
خواهش كرديم،اين دفعه وقتي جايي ميريم و اون رو نمي بريم و
و كلاس داره،ديگه آه نكشه،حالا من هيچي ،بچه هاي فاميل هيچي،
اين بشريت هيچي،بقيه ملت چه گناهي كردند كه بايد به خاطر
تجمع كلر در استخر حالت خفگي بهشون دست بده و همه
خيلي شيك از استخر بيرون انداخته بشند!
البته من كاملا براش توضيح دادم كه درسته كه ما بدون او باز هم
مي ريم اما خوب اين اصلا در شان سيستر نيست كه اينجوري مثل
حسرت كشيده ها آه بكشه،خوب يك روز ديگه كه كلاس نداشته
باشه اون رو هم مي بريم !!
البته اون تقصيري نداره ،
اين رو بايد از بچگي بهش ياد ميدادن كه آه كشيدن اون هم اينقدر
سوزناك اصلا كار خوبي نيست، اصلا!
● عروس خوش قدم:
بي نمك ترين، بي معني ترين، بي اصالت ترين،
بي محتوا ترين، لوس ترين و ضيعيف ترين
فيلمي كه اين چند سال اخير ديده ام!
فقط خوشحالم از اينكه كارگردان ،هنرپيشه و تهيه كننده فيلم
با ساختن اين فيلم همه عقده هاي دوران زندگي خود اعم از پولدار بودن،
پرنس بودن، ،هندي بودن،ژاپني بودن، خوش تيپ بودن ، دهقان فداكار بودن و...
را جبران كردند!
● به بن بست رسيدم،
يك جاي كار گره خورده با هيچي باز نمي شه حتي با دندون
هم نتونستم بازش كنم،
خودم رو زدم به بي خيالي، اين بهينه ترين كاري بود كه به
فكرم رسيد در اين شرايط انجام بدهم.
به بن بست رسيدم،
همه چي خودش داره پيش ميره ديگه دست من نيست،يك
چيزهايي رو من ديگه نمي تونم عوض كنم،حتي خودم رو
حتي اين اخلاق سگيمو!
سيستر اين روزها كمتر مياد دم اتاقم،با اينكه ميدونم چقدر
حوصله اش تنهايي سر ميره اما دست خودم نيست نمي تونم
به حرفهاش گوش بدهم،حتي خودم رو هم نمي تونم تحمل كنم.
به بن بست رسيدم،
اين باباهه تازگيها بدجور گير ميده،ميگه شبها كه ميام خوابي،
صبح ها كه ميرم خوابي، از تو غارت بيرون نمياي،اصلا
دلت براي بابات تنگ نمي شه،يادت رو باباتم نيست،...
كاش ميفهميد كه من اين روزها حوصله خودم رو هم ندارم
چه برسه به بقيه!
به بن بست رسيدم
براي اولين بار از تخته پرش پريدم تو آب،نمي دونم چرا
اين همه وقت اين كار رو نمي كردم،چه كار مسخره و
آسوني رو براي خودم سخت كرده بودم!
به بن بست رسيدم
پايان نامه ام همينجوري مونده يك هفته است بهش دست نزدم
همينجوري دارم بر و بر نگاش ميكنم!هيچ انگيزه اي براي
تموم كردنش ندارم.
به بن بست رسيدم
ديشب همه بچه ها بعد از شام رفتند بالاي كوه ،من كه هميشه
همه رو مجبور ميكردم بيان بازي،با بابا و مامان برگشتيم
خونه،سيستر موند و من اومدم خونه گرفتم خوابيدم!
به بن بست رسيدم!
يك بن بست ناجوركه اوني كه اون بالاست،
فقط و فقط براي دق دادن من طراحي اش كرده!
● در انتهاي درخت فارت بودم،
كه تو آمدي
و مرا با مخ به زمين كوباندي،
و من چقدر خوشحالم،
و از تو سپاسگذار!
چرا كه از آن بالا آنقدر همه ريز بودند،
كه
به چشمانم براي ديدنشان فشار مي آمد!
● راويان روايت كنند كه:
22 سال پيش در تاريخ 22 تير ماه ،
بانويي در حاليكه در كنار استخر خانه مامانش اينها با خيالي آرام
در حال آب بازي بود احساس دردي همه وجودش را فرا گرفت،
يك موجود اضافي از ماندن در آن تاريكخانه خسته شده بود و
هر چه محكمتر به او لگد مي زد.
بنا به روايت شاهد عاقل ماجرا «مادربزرگ» پدرِ آن موجود اضافي
در دسترس نبوده و «پدر بزرگ» آن بانو را به بيمارستان مي برد.
گويند موقع گفتن اذان شب بود كه يك نفر به جمعيت 5 ميليارد و
ششصد و هفتاد و پنج مليوني جهان اضافه شد!
آن موجود اضافي را مريم نام نهادند
و
اينگونه بود
كه من بودن بي ثمر خود را
آغاز كردم!
● ملت هميشه در صحنه!
اگر نمي تونيد بعضي وبلاگ ها و سايتها راباز كنيد بريد تو قسمت
Internet option-connection-setting
و اين شماره را تو قسمت پروكسي وارد كنيد:
Adress:213.173.81.48
Port= 3128
آخر هر چي روشه خودشه!
● از همين جا،جا دارداز همه عزيزانِ دلبر،
هنرمند و زحمت كشي كه هر روزه با نامها
و موضوعهاي مختلف براي اين حقير ويروس
ميفرستند تشكر نمايم.
و بايد به حضور عنبر آنها عرض نمايم كه هارد بنده
كلكسيون بي نظيري از آخرين ويروس ها و ورم هاي
موجود در نت مي باشد،و چه بسا بهترباشد مستضعفان
و نيكانِ در راه وب را، از الطاف ويروسي خود بهره مند
سازيد، شايد كه مقبول حق واقع شود.
آمين!
● هوا گرمه،
من فردا امتحان زبان دارم،تستي اش رو روز شنبه دادم،دير رسيدم سر جلسه
خواستم برم پيش لعيا بنشينم استاد نگذاشت گفت: اگر تو بري اونجا جاي اون
رو عوض ميكنم،من هم در عوض بيشتر سوال هام رو با اون خانومه كه هميشه
منو ياد آدم خوبهاي توي فيلمها ميندازه چك كردم،سر جلسه اون دختر بانمكه
كه قيافش عين جنگجويان كوهستان بود، اينقدر ازم سوال پرسيد كه وقتي
داشت آخرين سوال رو ازم مي پرسيد
برگشتم بهش گفتم:مــرگ!!دوتايي زديم زير خنده!
هوا گرمه،
من امروز بايد بروم كلاس ايرانگردي جهانگردي،اما حوصله ندارم ،اولش فكر كردم
با اون استاد بد اخلاقه كلاس داريم،دو دقيقه زنگ زدم از اين پسره وراج مسئول
كلاسها بپرسم، يك ساعت ور زد،آخرش هم وقتي گفتم چون من فردا امتحان
دارم امروز اشكال نداره ،نمي يام. با يك لحن بدي گفت شما از طرف كي
ميگي اشكـال نداره!؟
هوا گرمه،
ما امشب قراره همه فاميل بريم بيرون!!من از الان ترجيح ميدهم يك دور كتاب
سيستم عامل رو بخونم اما نروم!باز تابستون شد و اين ديد و بازديد هاي
وقت گير و بي فايده شروع شد!واي!
هوا گرمه،
من حالم بده،نمي دونم چرا چند وقته نه از ماريا خبري شده نه از پاسكال،اين
پستچي محله ما موقع آوردن قبض تلفن و دق دادن من خوب وقت شناس
ميشه!اما موقع گرفتن نامه هام بايد بيست دفعه به پست زنگ بزنم،آقا شما
به چه حقي بسته من رو باز كرديد!!؟
هوا گرمه،
كاش زمستون بود،اون وقت مي تونستم يخ زدگيم رو بندازم گردنش،اما حالا
جدا توجيه انجمادم تو اين هوا واقعا غير ممكنه.
آي ما به اين نقاش خنديدم!از روزي كه وارد اين
خونه ما شد گير داده بود به رنگ پسته اي و كرمي!
آخرشم دو تا كمد آورديم گفتيم كرمي كنه برامون،
عقده اي نشه يك وقت بچمون!
..…………………………………………………………….
از در و ديوار اين اتاق داره آبي مي باره،از بس به
اين آبي سركوفت زدم آبي يك معني دپرس هم ميده،
خودم گرفتارش شدم;)
.……………………………………………………………………
يكي به اين سروش جواني ها بگه آخه ما گفتيم
تا پانزدهم امتحان داريم،نگفتيم ديگه مصاحبتون رو
بگذاريد شانزدهم!!من نميتونم بيام،كــلاس دارم:((
…………………………………………………………………….
هفت مهر ساعت هفت شب همون جايي كه پريشب
تا ديروقت بوديم و من وقتي برگشتم همه چپ چپ
نگام مي كردند كه
چند بار شما ها جشن فارغ التحصيلي ميگيريد مگه!
..…………………………………………………………….
معلم كلاس اول دبستانم مرد!! و من هنوز زنده ام!
كلي از خودم خجالت كشيدم!
.………………………………………………………………
يك دلبر در جشن تولد ديشب:
ببخشيد شما امروز كنكور داشتيــــــــــــــــد؟؟!!
………………………………………………………………
اين مسنجر جديد رو نصب نكنيد هــآ هر چي آفلاين
دارين پاك ميكنه!!
......................................................................
راستي جناب خدا عرض كنم خدمتتون وقتتون كامل
تموم شد!يك هيچ به نفع من تا حالا!
..……………………………………………………………
و كلام آخــر:امان از دست مهمان!
● به نظر مي آيد ،كمي دير متوجه شدم،
همه آن آدمهايي كه من به آنها خوش بين بودم،
دقيقا همان چيزي بودند كه من در مورد آدمهاي خوب دور و برم اشتباه تصور ميكردم!!
● جالب است،
بعضي ها،
آنقدر مهربانند،كه خود را صاحبم مي دانند،
آنقدر دلسوز، كه به جـايم تصميم مي گيــرند،
آنقدر مطمئن، كه يك لحظه در تصميم خود شك نمي كنند،
آنقدر حساس، كه حتي نمي توانم به آرامي به آنها بگويم«به شما چه!»
و آنقدر رقيق القلب، كه نمي توانند باور كنند من به نظرشان بي توجهي كرده ام!
من صاحبان لطيفي دارم،بايداز اين بابت خدا را شكر كنم! وگرنه حتما سقف
اتاق به دليل ناشكري بر سرم خراب مي شود!!
● وقتي يك مسئول زيراكس كار خود را به درستي انجام نميدهد،
نتيجه اش براي من چيزي جز از دست دادن يك سوال در
امتحان خبره نمي شود،
و
من همچنان در حال سوختنم:(
● سيستم خبره=سوكس!!
فقط مي سوزم از اونجايي كه هر چي خنگول تو كلاس بوده
فقط همون يك دونه سوالي كه من اشتباه نوشتم رو كامل
و درست و دقيق و مرتب حل كرده..!
● موضوع پروژه: سيستم خبره اي طراحي كنيد كه
بيماري سارس را در بيمار تشخيص دهد!
نام ارائه كننده:مريم آ دات بلاگ اسپات دات كام
نام درس :سيستم هاي خبره
نام استاد:آقاي سيستمهاي خبره
هدف:مي نويسيم تا نمــره بگيريم!!
● دوست خوبم،
بهت تبريك ميگم!
تو پر روترين آدمي هستي كه به عمرم ديدم.
از اينكه واژه اي با نام«شرمنده شدن»را در هيچ
جاي زندگي قشنگت تجربه نكرده اي خوشحال باش!
تو معركه اي!
مخصوصا در كم كردن روي سنگ پاي قزوين!
● يكسال گذشت....
انالله و انا اليه راجعون
با كمال تالم و تاثر يك سالگي اين وبلاگ را اعلام مينمايم
به اميد آنكه خداوند همه وقت كشان را مورد رحمت و
آمرزش خود قرار دهد..! ...........................................................................................
آن روزهــــآ...
اولين هـــــا:
اولين وبلاگي كه خواندم:زهرا آنقدر حسوديم شد كه تا دو شب
خواب نميرفتم كه چرا من تا حالا
وبلاگ نداشتم.
اولين ميلي كه در مورد وبلاگم داشتم:دهقون آن روزها يادم است هنوز يك هفته نشده بود كه
مينوشتم كه از دهقون يك ميل با اين شرح گرفتم:
«از نوشتنت خوشم مي آيد عين خودم مينويسي :
كوتاه،عصباني،پر مدعا!!»
و الان بعد از يكسال مانده ام چگونه توانسته بود
اين را دريابد چرا كه چيزي جز آنگونه كه او گفته
بود،نبودم.
اولين خيرمندي كه در وبلاگستان ديدم: احسان پريم دومين وبلاگي بود كه بعد از زهرا خواندم،آنقدر از يك تكه
از شعرش خوشم آمده بود كه تا چند روز به آن مي خنديدم .
اولين چيزي كه در مورد وبلاگ نوشتم:
از وب لاگ نوشتن خوشم مي آيد راه خوبي براي كشتن
زمان هست يك روش جديد براي فراموش كردن بدبختيها
اميدوارم خيلي زود ازش خسته نشم.اين آخرين كوچه
علي چپ من در اينترنت هست..!
اولين جايي كه به طور رسمي معرفي شدم:تحصيلات بعد از يك مدت كوتاه كم كم داشتم از نوشتن وبلاگ
زده ميشدم كه يك روز متوجه شدم اسمم به اسامي
وبلاگهاي تحصيلات اضافه شده است آنقدر ذوق زده
شدم كه تا الان ديگر آن زدگي به سراغم نيامد..!
اولين جايي كه نبايد مي بودم:مسابقه وبلاگهاي برتر فارسي با خواندن يك ميل تبريك از يكي از وبلاگ نويسها متوجه شدم
كه اسمم جزو پنج نفر برتر وبلاگهاي شخصي اعلام شده است
هرچه فكر كردم دليلي براي بودنم نيافتم جز اينكه دوستانم
با راي دادن بيجا به من لطفشان را در حقم تمام كرده بودند.
اولين فايده اي كه از وبلاگ بردم:تايپ كامل گزارش كار آموزي
تا قبل از نوشتن در وبلاگ تايپ كردن برايم سخت ترين كار بود،
اما همه گزارش كار آموزي ام را ظرف چند ساعت تايپ كردم
و اين از نظر خودم يك شاهكار بزرگ به حساب مي آمد.
و بالاخره
اولين و آخرين شعار من در وبلاگ نويسي:
كم بنويس هميشه بنويس! كم نوشتن بهتر از هرگز ننوشتن است!!
● اين لينك رو باز كنيد ،صبر كنيد تاخوب لود بشه،
بعد كامل ببينيدش،بعد اگر خيلي بهتون احساس
وطن پرستي دست داد،بريد تو خيابون براي
گرفتن آزاديتون داد بزنيد!
آخه الان چند روزه داد زدن خيلي مد شده!
● هر موقع
خسته اي،
گرسنه هم هستي،
تازه هم از دانشگاه اومدي،
كلي هم از ذهنت كار كشيدي،
يك چند جا هم برات حالگيري شده ،
بنشين فــكر كن،خـــــــوب فــكر كن،
خيلي حال ميده!! امكان نداره چيزي وجود
خارجي داشته باشه و تو زير سوال نبريش!!
بعد در همون موقع يك تصميم جانانه بگير!!اين
بيشتر حال ميده !محاله بتوني فقط تا يك ساعت
بعدش زير بار يك دونه اش بري..!
بعد بنشين وبلاگت را بنويس،
آي ميچسبه ملت بهت لقب ميدهند!!
دپرس، نا اميد، منفي باف ،ماليخوليا،پسي كوزيوم..،
بعد كه همه اين كارات تموم شد،برو بگير راحت بخواب،
آي حــال ميده، هر چقـــدر زور ميزني خوابــت نمـي بره،
آي حــال ميده!!
آخ كه چقدر زندگي دل انگيز است!بياييد با هم مهربان باشيم: (
● يكي بگه آخه پدر من،صبح كله سحر كي فوتبال
نگاه ميكنه!!حالا فوتبال هيچي،ميگردي ميگردي
يك فيلم جنگي،بزن بزن كه همديگر را هشتاد
قسمت ميكنند پيدا ميكني كه چي!!
هر چي ميگم آخه پدر من صبح اول صبح ،بگذار
يك موسيقي ،ترانه اي ،آهنگي گوش بديم ،يك
كم روحيه مون شاد بشه،به خرجش نميره كه
نمي ره!آخه يكي بگه تو كه تو عمرت آزارت به
يك مورچه هم نرسيده ازديدن اين فيلم ها
چي گيرت مياد!!
آخه پدر من،يك كم فيلمهاي مهربون ببين،
روحت لطيف بشه!
والا!
● من هر موقع ميخواهم به كسي هديه بدهم، حتما قبلش چند بار
سعي ميكنم خودم را جاي طرف مقابلم بگذارم و اينجوري بفهمم
موقع ديدن هديه ام چه احساسي بهش دست ميده،
اما نمي دونم چرا هر وقت كه عصباني ام و يك حرفي ناجور تو گلوم
گيره كرده ،امكان نداره حتي يك لحظه بتونم خودم رو جاي كسي
كه قراره سرش اين بلاها رو بيارم بذارم،
و خوب اين كاملا طبيعيه كه هيچ وقت نتونم احساس قشنگ
كسايي كه سايه ام را با تير مي زنند رو درك كنم...!
● عزيزم،
باور كن همه ميدونند تو چقدر آدمِ باحالِ با كلاسِ با محبتِ با مزهِ
باشعورِ مهربون ِخوشتيپِ آروم ِعاقلِ دوست داشتنيي هستي،
تو رو خـدا ينقدر براي اثباتش به بقيه خودت رو خسته نكن!
آخرش از دست ميري هــــا;)
● اين روزها،
دلم فقط يك مجسمه ميخواهد!
كه بنشينم براش ساعتها حرف بزنم،بدون اينكه نگران اين باشم كه از
حرفهام حوصله اش سر بره و نگرانم بشه،
دلم فقط يك مجسمه ميخواهد،
يك مجسمه كه هر وقت دلم بگيره يا ناراحت باشم بتونم راحت حرفهام
رو بهش بزنم بدون اينكه مجبور باشم براي همه حرفهام دليلي بيارم كه
از نظر اون قابل قبول باشه.
دلم فقط يك مجسمه ميخواهد،
كه هر وقت از زمين و زمون به تنگ اومدم بتونم با خيال راحت بهش تكيه
كنم،بدون اينكه نگران اين باشم كه امكان داره هر لحظه پشتم رو خالي
كنه.
دلم فقط يك مجسمه ميخواهد،
كه بهش بگم چقدر از بودنش خوشحالم ،چقدر بهش احتياج دارم، بدون اينكه
نگران اين باشم يك روزي از احساساتم سوء استفاده ميكنه و امكان داره
ظرفيتش رو نداشته باشه.
دلم فقط يك مجسمه ميخواهد،
كه هيچي نفهمه ! نفهمه چقدر گرفته ام،چقدر ناراحتم،چقدر ناراضيم و
مجبور نباشم هر دفعه باز خواستش كنم كه چرا من رو نميفهمي!
● روز جمعه است .كمي بلينكيم! بد نيست،ثواب دارد:
اول اين تست فلسفي را انجام بدهيد، سپس بعد از
اينكه با تماشاي اين فلش،كلي احساسات به خرج
داديد اين جدول مار و پله دانشجويي را نگاه كنيد، در
آخر هم اگر از دست فيلترهاي مخابرات كلافه شديد،
اين روش را به كار ببريد كه حرف ندارد!
(به جاي ستارها آدرس سايت مورد نظر را بنويسيد.)
http://www.websiterelay.com/cgi-bin/nph-public-proxy.cgi
/111/http/****/
بدون اينكه نگران تمام شدن بهترين لحظه هاي زندگي ام باشم،با نواخته شدن
سرود ،آنقدر احساس شادماني داشتم،كه حتي گفته دوستم«الان در حال گذراندن
تلخ ترين لحظات زندگيمون هستيم»هم تاثيري در روحيه ام نگذاشت آنقدر از مراسم فيلم
و عكس گرفتم،كه مبادا روزي در حسرت از دست دادن لحظه اي از مراسم فارغ التحصيلي ام
بمانم،هنوز هم نميدانم طبق گفته خيلي ها بعدها از اينكه دوران دانشجويي ام را زود تمام كردم
وبيشتر نماندم روزي پشيمون خواهم شد يا نه؟!
اما الان فقط خوشحالم، آنقدر كه فكر نكنم هيچ وقت اين خوبترين و قشنگ ترين روزهاي زندگيم از يادم بره....
ولي مطمئنم يك روزي دلم براي همه كساني كه چهار سال از شادترين و بهترين لحظات
عمرم را باهشون سپري كردم تنگ ميشه،دلم براي همه اون خنده ها،شوخيها،بحث ها
استادها حتي شبهاي بي خوابي امتحانهام تنگ ميشه..!
يك پايان ديگه اي شروع شد. ..........................................................................................................
××× لعيا و شيماي عزيزم مرسي از كادوي قشنگتون×××
● بدجوري داري درجا ميزني. به هر دري ميزني نميتوني موفق يشي،يك چيزي خيلي وقته تو
گلوت گير كرده،هيچ جوري آروم نميشي،هر چي بيشتر تلاش
ميكني كمتر موفق ميشي،هر چي بيشتر به اين خدا التماس ميكني
كمتر توجه ميكنه،به اين نتيجه ميرسي شايد خدا هم عين خودته،
هر چي بيشتر بهش كم محلي كني،بيشتر به طرفت مياد،هر چي
باشه تو هم ساخته دست خودشي!
بدجوري داري درجا ميزني، يكي كه مدتهاست تو اون چاه عمرش رو ميگذرونه ميخواهد بهت
لطف كنه و دستت رو بگيره تا از چاله درت بياره! شرمنده اش
ميشي،خيلي محترمانه از لطفش تشكر ميكني بدون اينكه بهش
توضيح بدي كمك كردنش هيچ سودي به حالت نداره،جز اينكه
وقتت رو بگيره!
بدجوري داري درجا ميزني، خيلي دلت ميخواهد موفق بشي،اما گاهي وقتها كه دلت از همه چيز
ميگيره حتي از اوني كه اون بالاست و براش يك آب خوردن هم
كاري نداره تو رو از اون چاله بيرون بياره و هيچ وقت از كاراش
، سر درنياوردي
تصميم ميگيري قيدش رو بزني بي خيال هدفت بشي،جا بزني يا هر
چيز ديگه اي كه ميتوني اسمش رو بذاري...
بدجوري داري درجا ميزني، يك لحظه به گذشته ات برميگردي،چقدر زحمت كشيدي،چقدر وقتت
رو صرف كردي،تا بالاخره يك روزي بتوني از زير خستگيهات
دربياي،لبخند بزني،يك نفس راحت بكشي..
امابا خودت فكر ميكني اين زحمت هاتم مثل بقيه روزهاي زندگيت
كه هدرشون دادي ميتونند فراموش بشن بدون اينكه حسرتشون رو
بخوري...!
بدجوري داري درجا ميزني،بـدجــــوري!
● نميدونم اين بشر از كجا فهميده بود كه من هيچ چيز رو تو دنيا
با يك خواب راحت عوض نميكنم، كه اين ميل رو برام فرستاد!!
بهت تبريك ميگم،روانشناس موفقي ميشي درآينده!
● براي غريبه شدن،
نيازي نيست شهر و ديارت رو ترك كني،از همه دور باشي،
وسط يك عده آدمهايي كه حتي زبونت رو هم نميفهمند باشي،
فقط كافيه،
يك جايي ميون همه شو خي هاو خنده ها ،شادي ها و هياهو ها،
بين همه كسايي كه دوستشون داري،كسايي كه براشون وقت ميذاري،
يك لحظه،
احساس كني ته دلت خالي شده ،يكجوري كه بفهمي هيچكي نميفهمتت!
همين!
● امروز قبل از كلاس يكي از بچه ها كه اتفاقا خيلي
بچه خوبي هم هست و من هميشه مراعات حالش
رو ميكنم، اومد پيشم .هنوز سلام عليك درست
حسابي نكرده بوديم كه گفت:مريم تو چندي
هستي(متولد سال چندي؟)
گفتم:60
با يك لحن مطمئني گفت:حدس ميزدم
پرسيدم چطور؟
دلبر نه گذاشت و نه برداشت وگفت:
آخه همه شصتي هــا غلدرنـــد!!!
● تنها چيزي كه فعلا دلم ميخواهد 48 ساعته شدن روزهــام است،
اين روزها اينقدر كارهام زياد شده كه خودم هم نميفهمم چه جور داره ميگذره،
از بس مهندس سرم غر ميزنه كه مواظب باش وقت كم نياري،همينجور دارم ميدوم،
صبح كه ميشه روي يك برگه سفيد كارهاي كه بايد انجام بدهم رو ياد داشت ميكنم،و آخر شب
كه ميشه تازه يادم مياد كلي كارهاي ديگه هم داشتم كه اصلا يادم رفته بنويسمشون و همينجور
روز از نو روزي از نـــــــو!
حالا اين وسط بشريت توقع دارند با اين همه مشغوليت ذهني و كاري براشون تو وبلاگ رمان بنويسم:D
البته به قول منحرف حسن يك خط وبلاگ نوشتن اينه كه آدم اگر سه چهار روز هم نياد اينجا خيالش راحته
كه ميتونه مال همه روزها رو پنج دقيقه اي بخونه: )
● هفته پيش سر كلاس آز سيستم عامل استاد گفت :اگر كلاس نداريد
امروز يك ساعت بيشتر بمونيد ،من گفتم استاد من كلاس دارم گفت
چه كلاسي؟ و بعد از اينكه كلي براش توضيح دادم با صداي بلند گفت
خوب بچه ها يك نفر كه اهميتي نداره،امروز بيشتر ميمونيم!!!!
و ديروز هم موقعي كه همه بچه ها به يك چيز خيلي معمولي بلند خنديدند،
چون صداي خنده دوستم كمي بلند بود استاد عزيز به بنده منفي دادند!!
● الان، فقط دلم ميخواهد برم يك جاي آروم، يك شبانه روز رو
كامل بخوابم!
بدون اينكه مجبور باشم به اين همه كار و كلاس و پروژه و
درس فكر كنم!بدون اينكه لازم باشه به همه تو ضيح بدهم
چرا اينقدر مي خوابم،چرا اينقدر كار دارم،چرا دلم نميخواد
با كسي حرف بزنم، چرا حوصله مهمون رو ندارم،
جايي كه بشه اونجا اين همه آدم رو نديد!!به اين همه آدم
جواب پس نداد!
جايي كه يادم بره دارم وقت ميكشم،دارم يك چيزهايي رو از
دست ميدهم.
جايي كه هيچ كس رو نگران نگرانيهام نكنم،جايي كه بشه
داد زد...
آيا به سرزمن شادی ها گذارت افتاده
جايي که هر روز همه شادند و دلشاد
همه ش لطيفه می گويند و آواز می خوانند
آوازهای شاد شاد
آنجا که پر از خوبی است و شادمانی؟
در سرزمين شادی ها کسی غمگين نيست
تا بخواهی خنده است و لبخند
من خودم رفته ام به سرزمين شادی ها
وای که چقدر کسل کننده بود آنجا !
سركار محترم دخترخاله شفيق ،جديدا در يك امتحان نميدونم چي چي پزشكي در لندن پذيرفته شدند.
جناب آٌقاي پسرخاله، فوق تخصص جراحي پلاستيك با رتبه بسيارنازنين و ظريفي قبول شدند.
شوهر خواهر گرامي، دكتراي علوم سياسي بورسيه وزارت كشور پذيرفته شدند.
دختر دايي عزيز تنها امتياز كامل تست هوش رادر كل مدارس كسب نمودند.
و من!
خيلي شيك در هر دو رشته اي كه براي فوق امتحان داده بودم،رد شـــدم!
● كم كم دارم مطمئن ميشوم، همه استادهاي درسهايي كه به نوعي
كلمه منحوس سيستم عامل در آنها وجود دارد،دردوران كودكي
دچار محروميت و كم توجهي شديدي بوده اند..!
● ميگفت :درس خوندن رو دوست دارم چون بهانه خوبي براي ازدواج نكردنه،
ميگفت من دوستهاي خواهرم رو كمتر يادمه اما تو روهيچ وقت يادم نميره،
ميگفت از اونهايي كه هميشه از بقيه طلب دارند ،خيلي بدم مياد،
ميگفت هميشه يك محبت خاصي نسبت بهت داشتم،
ميگفت به خاطر اين كه هميشه خوش رو بودي،
ميگفت از چهار سال پيش خيلي عوض شدي،
ميگفت آخرين بار عيد بود كه يادت كردم،
ميگفت كمتر آدمهايي مثل تو ديدم،
......
گفتم:ممنونم اما من شما رو خيلي كم يادمه! چون از ما بزرگتر بودي
فقط در ذهنمه كه خيلي آدم منظم و درسخوني بودي
گفت:به خاطر تو يك ايستگاه بالاتر پياده ميشم
گفتم:ممنونم حالا حالا هاهيچكي اينقدر ازم تعريف نكرده بود،مثل اينكه فقط
اومده بودي يك كم بهم اعتماد به نفس بدهي و بري! ممنونم.
گفت: فقط آدمهاي بزرگي كه روح بزرگي دارند مي تونند اينجوري باشند.
و من در حاليكه نيشم تا بناگوشم باز شده بود،و مرتب از دهنم قلب بيرون ميومد،
با خودم فكر كردم از بس كه شيره مالي شدم،
اگر الان ده تا گوني بار هم داشته باشه تا مريخ براش ميبرم!!
● امروز يك توفيق اجباري دست داد با بچه ها بريم سينما كه رنگ شب رو ببينيم!
اما همينكه رسيدم دم در سينما ديدم دوستام دارند چپ چپ نگاهم ميكنند تا اينكه
فهميدم به جاي رنگ شب كلاه قرمزي گذاشتند،
آي من فحش خوردم!آي همه سرم غر زدند!
خوب، به من چه! پريروز كه رد ميشدم رنگ شب داشت،من خسته و مونده از
دانشگاه اومدم از كجا بدونم امروز براي بچه مدرسه اي ها كلاه قرمزي
گذاشتند!؟:(
اما آي خنديديم از دست اين فيلم!آي خنديديم!به خصوص اين فاطمه معتمد آريا كه من مرده كاراشم!خيلي باحال بود،به من كه خيلي خوش گذشت.
ختم كلام اينكه اگر اين فيلم رو تا حالا نديد،بريد خجالت بكشيد و به جاش رنگ
شب رو ببينيد كه حداقل بتونيد تو وبلاگتون در موردش دو خط نتيجه گيري كنيد!!
● خداجون
وقتت داره تموم ميشه ها!داره دير ميشه ها!
اگر بگذره تو هر كارهم برام انجام بدي فايده ندارها!
اينجوري باز من بهانه دارما!هي سرت غر ميزنمها!
ببين،بعد نگي نگفتم!نگي يادت نياوردم!نگي نمي شد!
نگي آخ حواسم نبود! نگي فلان!
من بدجوري كليد كردم كوتاه بيا هم نيستم!ببين تو وبلاگم
هم مي نويسم كه اگر يك وقت گقتي نگفتمت، از آرشيوم
نشونت بدم!البته هيچ وقت كار به اونجاها نمي كشه مگه نه؟
ما قراره براي هميشه با هم دوست باقي بمونيم مگه نه!؟؟
● فقط ميتوانم بگويم از خستگي در حال موت هستم!
.بعد از چهار ساعت كلاس فشرده و خسته كننده سيستم خبره و شش
ساعت متوالي كلاس لينوكس وتمرين نصب و حذف و فلان و بهمان
آن ،به اميد يك استراحت راحت به خانه آمدم،بعد از نيم ساعت نفس
راحت كشيدن يكي از دوستان بسيار عزيز تماس گرفتند كه تا ده دقيقه
ديگر اينجا هستند..!
دوست نازنينم،
با اهداي يك شاخه گل رز و يك ظرف حلواي سفارشي با حضور مستمر
خود تا يازده شب، بر خستگي مفرط بنده همچنان افزودند و بسي من
را شادمان نمودند
● دندون درد كم بود،سرماخوردگي هم بهش اضافه شد.
سرماخوردگي كم بود، تب و لرز هم بهش اضافه شد.
تب و لرز كم بود،هذيون گفتن هم بهش اضافه شد.
هذيون گفتن كم بود،چرت و پرت نوشتن هم بهش اضافه شد.
كندي بلاگ اسپات كم بود، سرعت پايين اكانت جديد هم بهش اضافه شد.
سرعت افتضاحش كم بود،باز نكردن و فيلتر گذاشتن رو اين وبلاگ هم بهش اضافه شد.
● اگر مهندس كامپيوتري يا اينكه از كامپيوتر سر رشته داري
و از اينجا رد شدي،قربون دستت تو اين نظر خواهي پايين
يك موضوع واسه پروژه نهايي من پيشنهاد بده كه بدجوري
توش موندم!
● امروز، به بدترين ،بي رحمترين،زشت داشتني ترين و آشناترين،دندانپزشك دنيا رفتم،
و وقتي برگشتم به دردناك ترين و فجيع ترين دل درد و دندان درد دنيا مبتلا شدم،
و تلخ ترين و بدمزه ترين داروها ي دنيا را بالاجبار خوردم،
و بي ربط ترين حرفهاي دنيا را دروبلاگم نوشتم!
● و من همه آدمها را دوست دارم.
حتي آنهايي كه به شدت احساس جذاب بودن،دلبر بودن،با نمك بودن
با حال بودن و محبوب بودن دارند و از قرار همه به نوعي عاشقشان
هستند!
خداوند همه مبتلايان به اسكيزوفرني را شفا دهد!
● آي من حال ميكنم،
وقتي ميبينم بچه هاي اونهايي كه يك موقع براي دختر
و پسر مردم مدام حرف و حديث در مي اوردند از ما
بدترون شدند و هيچ جوري نميشه جلوشون رو گرفت!
آي من حال ميكنم!!
بچه ها متشكريم!
● فرزندم!
همواره،
در زندگيت قبل از اينكه دي سي بشي و كامپيوترت هنگ كنه،
عين يك بچه مثبت، به همين صفحه هايي كه باز كردي قانع باش و
دست از باز كردن اين همه وبلاگ و سايت همزمان بردارو خودت
با دستهاي خودت ،خودت را ديسكانكت كن!!
● صبح خوشحال از اينكه شب قبل بعد از مدتها دچار كابوس نشدم
با صداي زنگ تلفن از خواب بيدار شدم،يكي از دوستان قديمي
و از راه دور بود گويا در خواب ديشبش به طرز فجيعي تصادف
كرده بودم و نگران شده بود،بعد از جواب دادن به دوستم واعلام
صحت خودم ،تصميم گرفتم از اين به بعد هر شب كابوسهايم را
خودم ببينم ومزاحم وقت ديگران نشوم!!
● خورشيد هر روز داره با حرارت بيشتر مي تابه
هوا كم كم داره رو به گرمي ميره
بهار داره خودش رونشون ميده
شكوفه ها باز شدند
درختها سبز شدند
..........
اما من همچنان آدم برفي ام!!
● قبلا هر وقت خواب بد مي ديدم،
زود از خواب ميپريدم و تاخود صبح هم خواب نميرفتم،
اما الان ديگه اگر هر شب،دو،سه تا كابوس ناجور نبينم
صبح كه بيدار ميشم،همه اش احساس گناه ميكنم..!
● امروز يك مجله سينمايي دست سيستر ديدم،باز كه كردم،ديديم يك تست خود شناسي داره،
آخركار كه همه سوالهاش رو جواب دادم اميتازم 38 شد كه در موردش اين رو نوشته بود:
امتياز 0تا 39 نشان دهنده اين است كه شما اصلا به احساس ديگران توجهي نميكنيد!!!
● اگر خداوند، مقداري از اعتماد به نفس پسران ايراني كم مينمود
و به اعتماد به نفس دختران ايراني اضافه ميكرد،
شايد،
ميتوانستيم به عادل بودن پروردگارمان، بسي افتخار كنيم!!
● هر وقت بيش از حد كار ميكنم خسته ميشم
و هر وقت حسابي خسته ميشم شروع ميكنم به فكرهاي منفي كردن،
اونقدر به فكرهاي مزخرفم ادامه ميدم كه اعصابم كاملا داغون ميشه!
هر وقت اعصابم داغون ميشه،ديگه خوابم نميبره،
و هر وقت خوابم نميبره ميام وبلاگم رو مينويسم!!!
● عيد شده ،سال نو اومده، بازار ماچ وماچ كاري حسابي گرمه،اين يكي ميره،يك نفر ديگه مياد،
طبق معمول همه گل ميگويند و گل ميشنوند ومن پذيرايي ميكنم،كسي
نبايد از قلم بيفته،همه چيز بايد مرتب باشه،بازار عيدي حسابي داغ
داغه،مثل هميشه بچه ها از
بزرگترها بيشتر عيدي ميگيرند،از اونهايي كه من رو به كل يادشون
ميره حرصم ميگيره،پس عيدي من چي؟اين وسط من نه جزو بزرگهام
نه جزو بچه ها، تكليف عيدي هام معلوم نيست،فقط خدا را شكر امسال
ديگه كسي هنوز بهم آرام پز و پلو پز و وسايل برقي نداده ،اين چند
ساله عيدي هام همش شده وسايل برقي،براي مصارف آينده
عيد شده و من بايدخوشحال باشم اما هيچ احساسي به اومدنش ندارم،شايد
عيد مال بچه گيهاست،شايد من بزرگ شدم،شايد براي پريدن ازروي سفره
هفت سين خيلي بزرگ شدم!!
عيد شده و من هيچ تصميمي براي سال آينده ام نگرفتم و واقعا نميدونم
قراره چي كار كنم!
عيد شده و من اون رو به همه تبريك ميگم،چه كسايي كه بودن من آزارشون
ميده و چه كسايي كه بودنم را تحمل ميكنندواز بودنشون خوشحالم!
سال خوبي داشته باشيد!
● Empty space:
حافظه من يه قابليتي داره كه همه خاطرات و اتفاقات بد و فراموش ميكنه،
حتي بلاهايي كه سر ديگران آوردم. براي همين بعضي وقتا واقعا باورم ميشه
كه خيلي آدم خوبيم و هيچ كدوم از بلاهايي كه سرم مياد حقم نيست.
● اين چه رفتار گندي بود من امروز داشتم!؟
اين چه برخورد مظلومانه اي بود كه سيستر داشت!؟
اين چه طرز فكريه كه اينقدر به من عذاب وجدان ميده!؟
اين چه جور عدالتيه كه چون من بزرگترم هرچي ميخوام بهش ميگم!؟
اين چه جمله اي هست اينها ياد گرفتن، تا هربار كه يك جايي من مقصرم ميگن:
“دختر مهمونه خونه باباشه،خيلي مهمونتون باشه يك سال ديگه؛قدرش رو بدونيد!!!”
● آره من خودم هم ميدونم كه چقدر خوبم و چقدر تو هميشه
ازم تعريف ميكني و دوستم داري و دلت برام تنگ ميشه،
بيا اين يكي پروژه ام هم بگير و اينقدر واسه تكرار
مزخرفات انرژي حروم نكن..!
● خيلي بامزه بود.
صندليهاش سرد بود،
بيسكوييتهاش بد نبود،
همه دوستهاي قديميم بودند
دانشگاهش خيلي پياده روي داشت،
صبح كلي وقت توي سرما معطل شدم،
با يك دختره دانشگاه آزادي دوست شدم،
8 ساعت كلاسهاي امروزم رو تعطيل كردم،
بعد از مدتها بچه هاي فارغ التحصيل ترم پيش رو ديدم،
يكي از آقايون مراقب عين يك هنرپيشه يك فيلم خارجي بود.
واي كفش اون دختر جلفه چقدرخوشگل بود،
دختره جلوييم خيلي خسيس بود،
امكانات تقلب خوبي داشت،
سوالهاش به نظر آشنا بود،
جوابهاش شانسي بود،
● اگر خوبي كني و جوابي نگيري، سرد ميشي
اگر محبت كني و ثمري ازش نبيني، يخ ميزني
اگر از بهترين هايت بدترينها را ببيني،منجمد ميشي
واگر دست گرم ياوري را بپذيري،تنهاو تنها آب ميشي
تا سرانجام يك روزي تموم بشي..!
● از موقعي كه اين هارد جديده رو گرفتم،ديگه خيالم راحته، چون كلا دو حالت
بيشتر برام پيش نمياد:
-اگر خودم disconnect كنم ،سيستم خودش خود به خود ريست ميشه!
-اگر خودش disconnectكنه (dc بشم)سيستم قفل ميكنه ومجبورم
خودم ريستش كنم...!
محشره والا!
● احساس ميكنم
يكي ميخواد من بد باشم،
يكي داره آرامشم رو ازم ميگيره،
يكي مدام بهم انرژي منفي ميده،
يكي ميخواهد بهم ثابت كنه من فقط يك خودخواه بي احساسم،
يكي دلش ميخواهد با كله بخورم زمين و قاه قاه بخنده و من التماسش كنم كه دستم رو بگيره،
يكي،وقتي خوشحالم باهام ميخنده، اما نميدونم چرا فكر ميكنه اون تيكه از سهم خوشبختيش رو من
به زور ازش گرفتم،
و البته فكر ميكنم اون يكي يك جورايي موفق شده،يك جورايي تونسته به مرادش برسه.....
آهاي يكي!
خوشحال باش.
جان مادرت،
دست از سرما بردار!
● امروز دلم براي هايده تنگ شده بود!!!
دلم ميخواست،يك فيلم جديد براي ديدين داشتم!
دلم ميخواست،ديشب نخوابيده بودم و امروز رو تا ظهر بخوابم!
دلم ميخواست اون اهنگ شاهرخ كه فقط
دوبار شو اون را ديديم و وقت نكردم ضبطش كنم،رو گوش كنم!
دلم ميخواست اين دختره ورنيكا رو خفه كنم كه تو شو
افشين به جاي اون دختره spanishلب نزنه!و همه فكر نكنند كه خودش خونده!
دلم ميخواست همه آهنگ Eminemرا حفظ بودم و و مجبور نباشم زور بزنم ببينم چي ميگه!
امروز دلم همه چي ميخواست جز اينكه مجبور بشم توي خونه بمونم و سر همه غر بزنم و عيب بگيرم!
● اينكه مشكل واحدهام حل شده،
اينكه امروز يك مهموني خوب دعوتم،
اينكه ماريا برام اون زنجير و مدال را فرستاده،
اينكه اون شاهزاده مسخره اي كه همه منتظرش بودند،تو زرد
از آب در اومد و همان شد كه من گفتم،
اينكه....
دليل نميشه كه بتونم از استرسي كه خاله جان، درمورد چيزهايي كه
اصلا به من مربوط نيست و نميخواهم هيچي درباره شون بدونم،بهم
وارد ميكنه،در امان باشم و حالم تا آخر روزگرفته نباشه!
● يك پاسخ بهينه براي مسكوت كردن طرف مورد بحث بعد از اينكه هرچي دلت خواسته بهش گفتي:
من بسته به ظرفيت آدمها باهاشون حرف ميزنم،وگرنه با همه كه اينجوري نيستم!
● اتحاد خيلي خوبه،اگر متحد باشيد،حتماپيروز ميشيد،مخصوصا اگر بخواهيد به يك چيز گير بديد تا موفق بشيد ،ميتونيد نوبتي اونقدر غر بزنيد تا به مقصود برسيد حتي اگر اون طرف يك مشاور گروه باشه و موضوع هم گرفتن يك واحد ارانه نشده باشه!!
و كلا سعي كنيد خودتون را به شنيدن وقايع محيرالعقول عادت بديد،چون هم از ضايع شدنتون در بعضي مواقع جلوگيري ميكنه و هم اينكه براي قلبتون مناسبتره!و مطمئنا اينجوري وقتي از خانم xميپرسيد چه خبر؟ و اون جواب ميده با آقاي yعقد كردم،ديگه بلند بلند نميخنديد و بهش نميگيد خيلي بامزه شدي امروز !و اون هم جا نميزاره بره!
و مسلما بعدا كه از بچه ها ميشنويد قضيه كاملا جدي هست،برق از كلتون نميپره و تا يك ساعت براي مطمئن شدن
از اينكه بيداريد توي گوش خود نميزنيد!
والا ما كه هرچي گشتيم جز نقاط غير قابل مشترك بيين اين زوج مشترك چيز ديگري نيافتيم!
(God better know!)
● باور كن من براي ايجاد هيجان در خودم،
چاره اي جز منفي در نظر گرفتن همه چيز
ندارم.
كه اگر مثبتش رخ داد،بتوانم از
خوشحالي داد بزنم.
واگرنه،
خيلي تو ذوقم نخوره!