Sunday, August 31, 2003

كسي يك جاي آروم شلوغي،
كه بشه توش يك كم خيلي بلند داد زد،
سراغ نداره؟




آنچه يافت مي نشود،آنم آرزوست!



شمارش معكوس
2




Saturday, August 30, 2003


شمارش معكوس
3



Friday, August 29, 2003

شما اگر سوالي از هيتلر داري،
خوب از خودش بپرس!




Thursday, August 28, 2003

نمي دونم چرا تازگيها به هركي آدرس وبلاگم رو ميدهم،
رفتارش باهام كلي عوض ميشه!
يك جورايي احساس ميكنم،
مدام سعي ميكنه مواظب رفتارش باشه!






مريم!
از خالق ليمو ترش تشكر كردي؟؟




Wednesday, August 27, 2003

فرض كنيد از اول تابستون تو خونتون سر اينكه اصولا چرا شما اينقدر ميخوابيد
بحث باشه و شما همچنان بي اعتنا به حرف بقيه تا هر وقت كه دلتون ميخواد
ميخوابيد!
همچنان فرض كنيد يكي از همين روزها يكي از هم دانشگاهيهاتون به شما زنگ
ميزنه و از تون فلان جزوه رو ميخواد و در حين صحبتهاش اشاره ميكنه كه
فلان روز شما را با فلان دوستتون فلان جا ساعت 7 صبح ديده،وبا كمال
پررويي و فضولي ازتون ميپرسه براي چي شما اون موقع اونجا بوديد و شما
هم بدون اينكه اجازه بدهيد يك ذره شك كنه كه شما اون روز فقط براي
اينكه باباي دوستتون فكر كنه دخترش قراره كل روز رو با شما باشه،علكي
اونجا پيشش وايساده بوديد، بهش ميگيد كه منتظر سرويس اون شركتي بوديد
كه قراره براش پروژه بنويسيد و فرض كنيد كه كلي خوشحال ميشيد كه اون
به سادگي باور ميكنه و با خودش تصورميكنه شما چه دختر سحرخيزي هستيد!!
حالا فرض كنيد دفعه بعد كه زنگ مي زنه در حين صحبتهاش از تون مي پرسه
كه شما كه از اون دسته دخترهايي نيستيد كه تا 10 و 11 ميخوابند؟ و در ادامه
حرفهاش ميگه متاسفانه!!بعضي ها عادت دارند تا ظهر بخوابند و اين متاسفانه
را جوري ادا ميكنه كه دلتون ميخواهد كيف سي دي رو ميز رو تو سرش
بكوبيدو فرض كنيد شما هم بر خلاف هميشه از خودتون شرمنده مي شويد و
خودتون را به آدم خوب ها ميزنيد و ميگيد نه نه!من اصلا خوشم نمياد از
اينجور آدمـها!!در حاليكه مي دونيد به اون پسره هيچ ربطي نداره و شما
همچنان از اين دروغ بي شرمانه تون خشنود به نظر ميرسيد!
اما اين خوشحاليتون مسلما طولي نمي كشه، چون واقعا نمي تونيد فرض كنيد كه
كه اون براي 7 صبح فرداش قرار بگذاره كه بياد جزوه ها را ازتون بگيره!!؟؟
در ضمن گيرم كه همه اين فرضيات شما درست در اومد!
اين منم كه دارم از خواب ميميرم الان:((



يك آدم با سليقه اي براي دوستش كه اسمش مريم بوده
يك فلش طراحي كرده،
فكر كنم من بيشتر از مريم مورد نظر اون ذوق كردم!




من گرفتار سنگيني سكوتي هستم
كه گويا قبل از هر فريادي لازم است!




Tuesday, August 26, 2003

شده عين شوهرش!
مرموز،پرتوقع،تودار،مشكوك،خودخواه،ننر!




Monday, August 25, 2003

شد ما يك بار يك نظر خواهي بگذاريم و اين ما رو ضايع نكنه؟!



ميگن هر موقع،
1-رو دسته صندلي كلاس چيزي ننوشتي
2- صداي هواپيما شنيدي و سرت رو بالا نكردي، بهش نگاه كني!
ميتوني ادعا كني با كلاس شدي!




Sunday, August 24, 2003

استفاده شخصي از وبلاگ:
(استاد گرامي،جناب آقاي خدائي!
ازآخرين داستاني كه برايم فرستاديد واقعا سپاسگزارم،فوق العاده بود،
متاسفانه در اثر بي احتياطي موقع خالي كردن ميل باكسم، فراموش
كردم آدرس ايميلتان را بردارم، و از شما تشكر كنم، اميدوارم اينجا را
خوانده و پوزش من را بعد از مدتها بپذيريد.
با لباس كاملا رسمي!
امضاء: مريم آ)




تنها ذهنيت اشتباهي كه از خودم داشتم،
اين بود كه تصور ميكردم ،
خيلي آدمم!




Saturday, August 23, 2003

كي بود كي بود،
من نبودم!
شايد بـايد مي پـرسيدم،
بيشتر ازاين مي فهميدم،
شايد بايد مي فهميدم!!




يك چيزي هست كه ادمها بهش ميگن:«حريم شخصي
فقط خواستم ياد آوري كرده باشم كه اين دفعه هي نياين
بپرسيد منظورت چيه از اينكه تو وبلاگت نوشتي .......؟



Friday, August 22, 2003

And I was thinking to myself
This could be Heaven or this could be Hell




چقدر دلم ميخواهد،
با يك آدم زبان نفهم، حسابي حرف بزنم...!




Thursday, August 21, 2003

دروغ ميگه،دروغ ميگه، دروغ ميگه،دروغ ميگه، دروغ ميگه،دروغ ميگه،
دروغ ميگه،دروغ ميگه، دروغ ميگه،دروغ ميگه، دروغ ميگه،دروغ ميگه،
دروغ ميگه،دروغ ميگه، دروغ ميگه،دروغ ميگه، دروغ ميگه،دروغ ميگه،
دروغ ميگه،دروغ ميگه، دروغ ميگه،دروغ ميگه، دروغ ميگه،دروغ ميگه،
دروغ ميگه،دروغ ميگه، دروغ ميگه،دروغ ميگه، دروغ ميگه،دروغ ميگه،
د ر و غ مــ ي گ ه : ( (



Wednesday, August 20, 2003

هيچ وقت فكر نميكردم،
اونقدر احمق باشي،
كه همه چيز رو بفـهمي!




Tuesday, August 19, 2003

اينكه اون خيلي مهربونه و به من هم خيلي لطف داره،
دليل نمي شه كه من بتونم تحملش كنم!
اونم فقط به خاطر اينكه همه اون چيزهايي كه من براي به دست
آوردنش پوست خودم رو كندم ،اون با يك اراده كردن به دست آورده!!





Monday, August 18, 2003

چقدر خوب است كه
من و او احساسات همديگر را به خوبي ميفهميم
بدون آنكه حتي يك كلمه درباره اش با هم حرفي زده باشيم،
او ميفهمدكه من چگونه همه تلاشم را براي تحمل وجودش انجام مي دهم،
و من !
كاملا درك ميكنم كه حضور من چقـدر ميتواند مخرب حـال او باشد!!



Sunday, August 17, 2003

واقعا نمي دونم امروز به جز اين ادكلن هديه تولدم
از طرف پاسكال فرانسوي،چه چيز ديگه اي مي تونست
منو اونقدر خوشحال كنه،كه از حالت پسي كوزيوم شديد
به حالت ماوراء داد زدن برسم!



Saturday, August 16, 2003

مهم ترين،ساده ترين و ملموس ترين قانون روابط زندگي بشريت:
«قيافه ات برام خيلي تكراري شده،عزيزم!»






مدتها پيش آموختم كه نبايد با خوك كشتي گرفت،
خيلي كثيف مي شوي ولي مهمتر از آن،
خوك از اين كار لذت مي برد!
جرج برناد شاو



Friday, August 15, 2003

خوب مسلمه كه وقتي از صبح تا غروب با دوستهات بري
اردوي ايرانگردي-جهانگردي و كلي هم بگي بخندي و
چيزهاي جديد ياد بگيري بهت خوش مي گذره ،مخصوصا
اينكه كه اونجا يكي يك دفعه يك آهنگي با گيتار بخونه
كه مدتهاست داري با خودت زمزمه ميكني!:
“I made a mistake,I know I was wrong”



Thursday, August 14, 2003

خوب،
اين هم ،
يكي از حماقتهـام به حساب مياد،
كه هميشه بيشتر از خود اشخاص دلم براشون شور ميزنه،
مثل الان كه هيچ جور نمي تونم نگراني رو از خودم دور كنم!




Wednesday, August 13, 2003



داخل پرانتز:
(هر كي با خواندن مطالب 7 آگوست من فكر كرده اون رو
درمورد يك شخص نوشتم،به خودش مربوطه،
بره مشكلش رو با خودش حل كنه!
من توضيحي ندارم بدهم!)




Tuesday, August 12, 2003


علي كوچيكه،
علي بونه گير!
نكنه تو جات وول بخوري،
حرفهاي ننه قمر خانوم،
يادت بره،
گول بخوري!




Monday, August 11, 2003

روزي كه صبح اول صبحش،
با چاق سلامتي پدر با پستچي وقت نشناس و
از خدا بي خبرِ قبضِ تلفن در دست،
شروع بشه،
انتظار زيادي از پايانش نميشه داشت!




Sunday, August 10, 2003

اين فلش:
ديدني است!




واقعا كه ديوونه اي!!



Saturday, August 09, 2003

كوچكتر كه بودم،
ياد گرفته بودم از همه تشكر كنم.
بعد ها آموختم هركس كه به من كمك ميكند،
بيشتر از همه به خودش كمك ميكند،
و از خود متشكر شدم!
و حال:
حتي خودم را هم نميتوانم تحويل بگيرم!



Friday, August 08, 2003


ديروز از صبح نشستم جزوه اماكن باستاني رو خوندم،اونقدر
اسمهاي عجيب غريب داشت كه تا 4 بعد ازظهر كه رفتـم
امتحان بدهم مخم سوت كشيده بود.قبل از امتحان يك آدم
شريفي زنگ زد كه هوس كرده من رو پيتزا مهمـون كنه!!
منم از خدا خواسته كلاس 8 تا 9:30 جهانگـردي رو ول
كردم و با هم رفتيم بيرون،حـسابي بهمون خـوش گذشت،
شب هـم كه برگشتيم اونقدر سر حـال اومده بوديم و بـا
آهنگ هاي مختلف حـركات موزون كـه چه عـرض كنم
ناموزون انجام داديم كه ديگه از حال رفتيم،به قول دوسـتم
احتمالا به جاي نوشابه نوشيدني مفيد ديگـه اي خـورده
بوديم و خودمان خبر نداشيم!!
فعلا كه اين روزها اوضاع خـيلي داره بر وفق مراد پيش
ميره، چشم نزنم خالق ليمو ترش حسابي باهام كنار اومده!
براوو!!



Thursday, August 07, 2003

نه كه بگم بد بودهــا،نـه!از سرم هم زيادي بود.
اما فكر ميكردم خيلي بهتر از اينها بايد باشه،
شايدم هست،
نمي دونم.



Wednesday, August 06, 2003

چشمها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد!