Friday, February 21, 2003

روز عيد روز خوبيه
صبح تا ساعت 10 با خيال راحت خوابيدم.
روز عيد روز خوبيه
امروز پدر به ما به عيدي داد.عيدي سيستر را هم ازش گرفتم.
روز عيد روز خوبيه
رفتيم پيست.كلي برف تو سر هم زديم..
روز عيدروز خوبيه
يك دفعه هوا باراني شد.هيچ جا نتوانستيم براي ناهار گير بياوريم،
برگشتيم.
روز عيد روز خوبيه
سرماخوردگيم كه رو به بهبود بود،فجيعا بدتر شد.
روز عيد روز خوبيه
صبح زود كارخانه برادر مادر مادرم اتش گرفت،آن هم به تنها دليل
اينكه،ديشب در دادن عيدي به من واقعا كوتاهي كرد!