Thursday, October 31, 2002

قبلا هميشه عاشق چيزاي ترش بودم..به خصوص ليمو ترش.اما خيلي مهربون
بودم.اخلاقمم خوب بود. يادم نيست كي بهم گفت يا كجا خوندم كه ترشي روي
اعصاب اثر ميگذاره و آدم رو تند خو ميكنه!بعد يك مدت نميدونم چي شد كه
يكهو ذائقم تغيير كرد به چيزاي شيرين .مخصوصا شكلات كه خيلي ميخوردم.
ولي اخلاقم خيلي بد شده بود اصلا هم مهربون نبودم!هر وقت خيلي ناراحت
بودم ، بيشتر شكلات ميخوردم!الان يك مدته دوباره روي آوردم به ترشيجات
...حس ميكنم خوش اخلاقتر شدم يك خورده هم سر حالتر
آخرشم نفهميدم اينا چه ربطي به هم دارند.؟ترشي ،مهربوني،شكلات،
...افسردگي .
(شيرين كام باشيد(البته نه مثل من

…………………………………………………………………...............................
:آدم نصفه نيمه
راهي پيدا كرده ام تا براي هميشه با هم دوست بمانيم. راهم خيلي ساده
است من به تو مي گويم چه كار كني، تو هم همان كارها را انجام
.مي دهي




Wednesday, October 30, 2002

چقدر حساس شدم.يك جورايي احساس ميكنم حسود شدم.روز
به روز داره از حسناتم كم ميشه .حوصلم بيشتر وقتها حسابي
سر ميره!اين چه حسي هست من دارم؟؟




Tuesday, October 29, 2002

گاهي وقتها اونقدر از شناخت نزديك ترين آدمهاي دور و برم عاجز ميشم كه آرزو ميكنم كاش
ميتونستم بميرم و روحم آزاد بشه ،اونوقت از اون بالا همه واقعيت ها را بفهمم.و ديگه با خيال
....راحت اعتماد كنم.اما افسوس كه اونموقع ديگه فهميدنش بي ثمره





تا حالا شده اينقدر دلت واسه مظلوميت يكي بسوزه كه غم و غصه هاي خودت يادت بره؟؟؟؟
..كه نتوني حتي يك كلمه هم باهاش همدردي كني
..اونقدر كه حاضر باشي اون تيكه از سهم شاديت تو زندگي رو دو دستي تقديمش كني
...كه دوست داشته باشي به جاش داد بزني،حقشو بگيري
..كه اون كسي كه بهش ظلم كرده رو خفه كني
:كه هوس كني اين شعر ستار رو گوش بدي
ميگم كه كاشكي شاه بودم شاه تو قصه ها بودم
به فكر چاره اي واسه تموم آدما بودم
رو پشت بوم خونه هاتموم.و گل ميكاشتم
خونه فقير و دارا ناودون طلا ميگذاشتم.

!اين خدا هم كه معلوم نيست اصلا حواسش كجاست!جناب محترم خدا
اگر زحمتي نيست يك ، نيم نگاهي ،گوشه نگاهي هم به اين طرفا بندازيد
!اجرتون با امام حسين!خير ببينيد انشالله






Sunday, October 27, 2002

اين آهنگ رو گوش كنيد خيلي قشنگه،اين مطلب را هم درباره خريد شوهر بخونيد.جالبه
بعد هم بريد اينجا به وبلاگ مورد علاقتون راي بدين.اين هزار تومني هم واسه كسايي كه
به من راي دادند.قابل نداره به خدا
……………………………………………………………………………..............................

هميشه بدترين ناراحتي ها را از دست كسايي ميكشي كه يك موقعي بزرگترين شاديها را بهت
...! دادند.اينم فقط واسه اين كه يكهو تو عدالت خدا نقضي وارد نشه





Saturday, October 26, 2002

آخي از خستگي در اومدم .از يكنواختي ديگه حسابي حوصلم سر رفته بود.به نظر من هر
چيزي اگر راكد بمونه فاسد ميشه .حتي آب با همه شفافيت و خالصيش بعد يك مدت كه
بيحركت بمونه ميگنده،چه برسه به من كه هنوز خودمم نتونستم ناخالصي هام روحساب
....كنم
اما
يك چيز رو فهميدم اينكه هنوز عوض نشدم.هنوز تحت تاثير قرار نگرفتم. هنوز هم دليلي براي
ماندن ندارم .هيچ كس و هيچ چيز!هنوز هم به راحتي دل ميكنم.انگار كه اصلا وجود نداشته
گويي همه چيز فقط يك پازله كه بايد به بهترين نحو رديف بشه و كنار گذاشته بشه.انگار كه
.بعضي آدمها و بعضي چيز ها فقط براي اين به وجود ميان كه دفتر خاطرات آدم رو پر كنند
هنوز هم همونم. هيچ چيز برام جنبه جدي نداره،انگار همه چي يك جكه،بامزه يا بي مزه!
....همه حرفها ،كارها،زندگي ها،خوبيها بديها ،خوشيها،ناخوشيها






Monday, October 21, 2002

يك وقت هايي آدم يك كارايي ميكنه كه دست خودش نيست اصلا تو ذاتشه .حالا هي
از آدم گله كنند هي بگن نكن اينجوري نباش!چه با زبون خوش چه ناخوش!خوب
وقتي نميتونم خوب نميتونم ديگه! وقتي مي بينيد يكي رو نمي خواهيد از دست بدهيد و
از يك كاراييش خوشتون نمياد اونم قرار نيست عوض بشه،سعي كنيدخودتون رو باهاش
تطبيق بدهيد اگر هم نميتونيد كه حيف نيست وقتتون با يكي كه خوشتون نمياد بگذرونيد.

من خودم شحصا اگر يك بار از يكي يك رفتاري رو كه دوست ندارم ببينم يا يك حركتي
كه ناراحتم كنه،بدون اينكه هيچي بگم ارتباطم رو قطع ميكنم.به همين راحتي .هيچ وقتم
حوصله گله كردن و توضيح دادن ندارم.مگه چقدر وقت براي زندگي كردن دارم كه
صرف عوض كردن بقيه بشه تازه اونم يك جوري كه خودم دوست دارم.كه اين كاملا
خود خواهانه است.البته ميدونم اين رفتارم به نظر بعضي ها ناشي از غرور، بيمعرفتي
و شايد بي ادبي باشه،اما به قول قندون همينيه كه هست
………………………………………………………………………….
اگر گذرتون اين چند روزه به اين جا افتاد و ديدين خبري نيست بدونيد حتما رفتم
مسافرت و نيستم كه بنويسم.




Sunday, October 20, 2002

خودمم باورم نميشد از ديدن يك معلم قديمي اينقدر خوشحال بشم.اصلا فكر نميكردم منو
يادش باشه با هيجان رفتم جلو سلام كردم.گفتم منو يادتونه؟گفت مگه ميشه شلوغ كلاس
يادم بره گفتم: ميدونيد من كجا قبول شدم؟گفت :آره احوالتو پرسيده بودم از بچه ها!گفتم
ديدين اينقدر گفتين درس بخونيد ،اين همه نصيحتمون كردين ،آخرش بي فايده بود.خنديد و
گفت چيه حالا كه خانم مهندسي مگه چي ميخواستي.باز هم خنديد فهميدم اون بيشتر از من
...ازاينكه شاگرداش رو ديده خوشحال شده
....بيشتر از من از اينكه شاگردش رو (دوستم)توي لباس عروسي ميبينه به هيجان اومده
يك لحظه آرزو كردم كاش بازم دبيرستان بودم.كاش باز سر كلاس زبان بودم و كاش
دوباره با بيخيالي به درس و نصيحتاش گوش ميدادم . تو ذهنم خودم رو دانشجو تصور
ميكردم. اون موقع تنها آرزوي هممون همين بود و بس.

....البته الانم فكر نكنم چيز خيلي زيادي خواسته باشم فقط مشگل اينه كه نميدونم چي ميخوام؟






Saturday, October 19, 2002

تا حالا شده يكي حرف دلتو صاف بگذاره كف دستت!يكهو جا بخوري ،يك خورده هم نگران بشي
شايد از اين جهت كه دوست نداشتي حرف دلتو كسي بدونه و سعي در پنهون كردنش داشتي،شايد
هم از اينكه چه جوري اون طرف خيلي راحت تونست احساس واقعيت رو بفهمه ؟.نكنه قيافت اونقدر
ضايع هست ، يا نه اين يكي استثناست و درك بالايي داره
اگر شده خوش به حالتون ،قدر اون دوستتون و بدونيد و كلاهتون رو بندازيد هفت تا آسمون!چون
بالا خره يكي پيدا شد كه بفهمتتون.من كه خسته شدم از بس همه رو فهميدم و هيچكي نفهميدم.
البته نميدونم شايد خدا هم حوصلش سر رفته و آخرش يك وبلاگ نويس به جمع ماها اضافه كرد كه
احساس ميكنه من روميفهمه و البته متقابلا من هم احساس جالبي نسبت به نوشته هاش دارم،يك جوري
كه انگار حرفاي منه اما اون نوشته!حس مشترك داشتن يك امر طبيعيه اما نه ديگه اينقدر!نميدونم شايد
....من اون لنگه شبيه به خودمو پيدا كردم!اگر اينجوريه كه براوو!!برم كلاهمو
پس كلاهم كو؟كسي
كلاه منو نديده؟؟




Friday, October 18, 2002

ديروز اين دختر دايي عزيز و شريف برايمان يك فالي گرفت ،بسي به مذاقمان
خوش آمد .جاي اميدواري است مورد لطف پروردگار قرار گيرد و توجهات
لازمه را مبذول فرمايد.
از نتايج گهربار اين پيش گويي اين بود كه تاسن 24 سالگي به شغل شريف
شوهر داري نائل نخواهيم شد.و كماكان ميتوانيم فرياد اناالمجرد را سر دهيم.
و بخوانيم همچنان كه تارا ميخواند:
آقا بالا سر نخواستم.
يار بي سفر نخواستم
يك سر و هزار سودا داره
من دردسر نخواستم.

قابل توجه پدر و مادر گرامي !گويند بر خلاف فال عمل كردن،بسي موجب)
( پشيمانيست






Thursday, October 17, 2002

دو مشت گِل در دست گير
تا آنجا كه ميتواني بهم بياميزشان
از مشتي از آن تنديس من
و از مشتي ديگر تنديس خود
اكنون بي درنگ تنديس ها را خرد كن
دوباره بهم بياميزشان
از نو هردو را بيافرين
يكي به شكل تو
و ديگري به شكل من
گِل من گِل توست
و گِل تو گِل من

كوان تائو شينگ
..........................................
......زمان
بس كند ميگذرد براي آنان كه در انتظارند
بس تند ميگذرد براي آنان كه در ميترسند
بس طولاني است براي آنان در اندوهند
و بس كوتاه براي آنان كه سرخوش اند
اما ابدي است براي آنان كه عاشق اند

هنري ون دايك






امروز دانشگاه كلاس نداشتم فقط يك 2 ساعت كلاس زبان داشتم كه اگر اين جلسه هم
!... غيبت ميكردم ديگه حق غيبت نداشتم

صبح مادربزرگ گرامي زنگ زد كه اگر كلاس نداري بيا اينجابراي شب كه روضه
داريم آماده بشيم(طبق معمول آچار فرانسه ام).كه گفتم: واي نه كلاس دارم نميتونم،
.... نميشه

يكي از دوستاي صميميم بعد از مدتها بهم زنگ زد و گفت اگر عصر بيكاري بيام ببينمت
.... كلي حرف دارم كه بزنيم و... گفتم: نه !امروز نه!كلاس دارم،نميشه

نميدونم مشكل از كجا بود اما از ديشب تا ساعت 7 شب امروز اين بلاگر باز نميشد و
مدام خطلا ميداد.هر كاري كردم نشد.خلاصه مجبور شدم مطلبمو بدم به يكي از بلاگي ها
كه از شانس خوب من آنلاين بود برام بگذاره كه گفت باشه صبر كن بعدا ميگذارم
..... گفتم: واي نه من كلاس دارم نميتونم صبر كنم همين الان، نميشه

ظهر يك فيلم خيلي خوبي داشت هر چي گفتند بيا ببين گفتم: نه!كلاس دارم،بايد درس
.... امروز رو بخونم ازم ميپرسه، نميشه

خلاصه از صبح تا ميومدم يك كم احساس راحتي بهم دست بده ياد اين 2 ساعت كلاس
حالمو ميگرفت.
بعد از اينكه كارام رو حسابي رديف كردم،ديدم هنوزيك ساعت وقت دارم،اومدم بلند بشم
نماز بخونم كه چون ديدم وقت زياد دارم،براي چند لحظه دراز كشيدم كه وقتي بيدار شدم
..... ديدم ساعت 5:30 و كلاس هم تعطيل شده

همه زندگيم همينجوريه!اونقدر همه چيز رو فداي يك چيزي ميكنم.كه اون يك چيزم خود
به خود فنا ميشه. كي من قراره درست بشم نميدونم؟؟؟




Wednesday, October 16, 2002

چرا؟
چرا همه اكثرا وقتي زن ميگيرند يا شوهر ميكنند مسير زندگيشون عوض ميشه؟
چرا ديگه معياراشون تغيير ميكنه؟چرازن و شوهرا بعد يك مدت عين هم ميشن؟
چه جوري دو نفر ميتونن مثل هم بشند؟چرا خود واقعيشون رو از دست ميدند؟
چرا ديگه مثل سابق دل و دماغ ندارند؟چرا
وقتي يكي ازدواج ميكنه افت تحصيلي پيدا ميكنه؟ديگه نمياد دانشگاه؟ديگه
درس نميخونه؟چرا ديگه اون ارزشهاي قبليش از بين ميرند؟چرا اگر هميشه
دوست داشت يك زندگي ساده داشته باشه ،الان ديگه نميخواد ؟چرا همش به
فكر چيزاي ماديه؟چيزايي كه قبلا براش مهم نبوده،چرا ديگه دوستاش يادش
ميرن؟مگه نه اينكه آدم هميشه به يك دوست نياز داره؟چرا ديگه از زندگيش
نميناله،با اينكه شايد زياد هم راضي نباشه؟چرا يكي از وبلاگ نويسها نوشته
بود اگر زن بگيرم ديگه وبلاگ نمينويسم؟چرا دوست من از وقتي شوهر كرد
ديگه آن نشد؟ چرا وقتي ازدواج كردي ميگن هميني كه هست،برو باهاش
بساز چرا طلاق اينقدر به نظر بد ميآيد؟
چرا بايد فكر كنم اين يك واقعيته و منم قراره اينجوري بشم؟





Monday, October 14, 2002

يك وبلاگ برا خودت ميسازي. توش شناسنامتو بالا ميدي،از بابا و مامان و عمه و
خاله و دوست و هركي و هر چي دلت بخواي مينويسي.امروز دانشگاه چي شد و
فردا چي ميشه و خلاصه همه چي!بعد، يكي مياد بهت ميل ميزنه كه وبلاگتو خوندم
ايميلتم از اونجا بر داشتم
asl plz!!!???

همين كارا رو كردين كه امريكاهايي ها مغزهاي كشورمونو ميدزدند.تو رو خدا
اينقدر نبوغتون رو نشون ندين كار دست خودتون ميدينا
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

!اين هديه تهراني هر جور كه باشه خوشگله، حتي اينجوري




Sunday, October 13, 2002

اينقدر از صبح تا حالا خودمو زدم به اون راه كه الان دقيقا به مرض سرگيجه اونم از
!نوع ماليخولياييش دچار شدم

صبح زود ،بابام اومد دم اتاق، در زد. نميدونم چي ميخواست اماحسش نبود جواب بدم
خيلي راحت خودمو زدم به اون راه،يعني اينكه نفهميدم يااينكه مثلا خوابم
(وگرنه اگر بيدار بودم همون بار اول جواب ميدادم)


رفتم دانشگاه، دم در ورودي خانمي كه مسئول گير دادن هست رو ديدم. سريع خودمو
( زدم به اون راه يعني اصلا از قانون جديد اطلاعي ندارم(وگرنه؟

يكي از دختراي ظاهرا نجيب دانشگاه رو ديدم علكي علكي كلي تحويل گرفت و شروع
كرد به تعريف كردن. منم خودمو زدم به اون راه يعني نميدونم چي كاره اي؟(اگر
( ميدونستم كه عمرا باهات حرف ميزدم

يك جمله گهربار و بامعنايي در رغم متلك از دهن مبارك دوستي نثار حقيرشد.حال بحث
كردنو نداشتم نتيجتا
( بازم خودمو زدم به اون راه يعني نگرفتم!(وگرنه اگر گرفته بودم جوابتو حتما ميدادم

بنده خدايي يك قضيه صد سال پيش روبا كلي اب و تاب اومد برام تعريف كنه، منم
براي اينكه دلش نشكنه،خودمو زدم به اون راه،يعني نميدونستم،بار اوله ميشنوم
(به به چقدر شما بانمكي)

البته مورد واي حواسم نبود نديدمت!كه جاي خود داره،اينقدر كاربرد داشت كه نميشه
نوشت
...........

خلاصه اينقدر خودمو زدم به اون راه كه ديگه ساعت اخري كامل گم شده بودم و تا
الانم هنوز پيدا نشدم
كسي منو نديده؟





Saturday, October 12, 2002

وقتي ازسادگي و مظلوميتت سوءاستفاده ميشه،وقتي جواب يك دنيا خوبيت يك جوري
بهت داده ميشه كه هيچ غريبه اي نميده،وقتي به احترام شخصيت خودت و بي ارزشي
خيلي چيزا دم نميزني و فكر ميكنن نميفهمي، وقتي در جواب بديها بازهم خوبي ميكني
به اين اميد كه شايد شرمنده شان كني،وقتي از آدمهايي كه اصلا انتظار نداري بدترين
..... ضربه روميخوري وقتي

چه ميتواني بكني جز آهي از ته دل كشيدن و آرزوي تنها بودن، آواره بودن،شايد هم
!...نيست شدن براي هميشه، تا ابد







Friday, October 11, 2002

از وبلاگ ما مهره نيستسم:

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا عاقل کند کاري که باز آيد ز کنعان غم مخور
............................................................................................................
به اين فيلم دختر شيريني فروش چقدر بانمك بود.،واي چقدر خنديدم تا حالا به هيچ فيلم
! طنزي اينقدر نخنديده بودم.اين فاطمه معتمد آريا بازيش حرف نداره به خدا
اگر آب دستتوتنه بگذاريد زمين بريد ببينيد،البته اگر كسي مونده باشه كه تا حالا اين
!.. فيلمو نديده باشه
















Thursday, October 10, 2002


اي بدبختي من چرا اين شكلي شدم از بس از رفتم تو بحر آدمها واز رفتاراشون
اتنقاد كردم خودم شدم عين اين ادماي حالي به حالي
،يك روز درميون اين رو به اون رو ميشم،
يك روز اينقدر خوبم كه نگو، از خوشي دارم ميميرم. به به! چه زندگي خوبي ،چه
.....روزاي خوبي، چه آدماي خوبي
يك روزم كه انگار همه بدبختهاي دنيا رو سرم خراب شده باشه،،واي چه زندگي
...مزخرفي ،چه روزهاي بدي،چه دوستاي بيمعرفتي

اصلا ،من از اينجا به همه آدماي حالي به حالي ، بيمعرفت، متلگ گو ،بيمرام
بي مزه و..... .ميگم كه شما خيلي هم آدماي خوبي هستين منم خيلي دوستتون دارم
.مخلص همتونم هستم، همون جوري باشين،بمونيد،تا ابد هم عوض نشيد،
!اصلا به من چه كه چرا اينجورييد.
! ....از اين به بعد هم فقط از خوبيهاي ديگران و صفتهاي مثبتشون مينويسم
(قسم خوردم كه دگر مي نخورم به جز امشب و فردا شب و شبهاي دگر)







Wednesday, October 09, 2002

در مورد قضيه گوهرخيرانديش و بوسه نافرجامش اگر ميخواهيد بيشتر بدانيد اينجا برويد
*****************************************************************

اين فلش خيلي بامزست ببينيدش






Tuesday, October 08, 2002

من كه سر درنميارم!اينهمه ضد و نقيض چه جوري تو وجود من ميتونند
! با هم كنار بيان.؟جل الخالق

روزهايي كه بيكارم ،هي حوصلم سر ميره و آرزو ميكتم كاش يك كاري
،داشته باشم تا از اين ركود دربيام
روزايي هم كه كلي سرم شلوغه ،ته دلم دوست دارم بيكار باشم وهمش
!ناله ميكنم كه واي چقدر كار دارم
اون روزايي كه مطمئنم صبحش ميتونم بخوابم كله سحر بيدار ميشم و
روزايي هم كه صبحش كلاس دارم تنها آرزوم اينه كاش ميتونستم بيشتر
! بخوابم
تابستون كه ميشه با خودم ميگم كي بشه دانشگاه شروع بشه خسته شدم
دو سه هفته كه ميگذره
!و ميرم دانشگاه ميگم واي كي بشه اين تابستون بياد و راحت بشم
وقتي بچه بودم دوست داشتم بزرگ بشم،الان كه بزرگ شدم دلم هواي
! اون روزا رو ميكنه
.............
جدي جدي من كي راضي ميشم؟اصلا چي ميخوام كه راضيم كنه
والا من كه هنوز نفهميدم
? كسي ميتونه كمكي بكنه




Monday, October 07, 2002

بابا به به، اين وبلاگ عجب چيزيه به خدا!اگر ميدونستم اينقدر فايده داره،خيلي
زودتر از اينا شروع ميكردم،
ديگه اگر خدا رو هم بردارين بيارين كه ضامن بشه من ديگه ننويسم و
! از شرم راحت بشين،بي فايدست

امروز ميخواستم طبق معمول سر اين سيتر كوچيكه كلاه بگذارم و نصف كارامو
بندازم رو دوشش،كه زير بار نميرفت،اين دفعه ديگه كاركردن رو اعصابش و
قهر كردن هم فايده نداشت،كه يكهو از دهنم پريد: باشه ميرم تو وبلاگم مينويسم
كه يك خواهر لوس دارم كه خيلي تنبله وآبروت جلوي دوستام ميره و...آقا گفتن
اين حرف همانا و نگاه مظلومانه اين سيستر همانا،هورا! جانم! درست زدم وسط
......هدف!اون نصف كار كه هيچي، ا گرميگفتم همه كارامم انجام بده، ميداد

حالا بازم اگر خجالت نميكشين بيان بپرسين وبلاگ نوشتن به چه دردت ميخوره؟

**********************************************************************
وقتي به آدم ميگن صبور باش يعني اينكه خودتو بزن به كوچه علي چپ
يك جوري كه
بدبختيهات يادت بره،عين يك بچه كوچيك كه وقتي داره گريه ميكنه،
سعي ميكنند با يك تيكه اسبب بازي حواسش رو پرت كنند،سعي كن
خودتو
..با يك چيزي سرگرم كني. يا در واقع ميشه گفت خودت رو هي گول بزني


و در نهايت اينكه وقتي يكي ميگه خدا صبرت بده،در اصل منظورش
اينه كه خدا يك خيابون اصلي بهت بده كه توش پر از كوچه علي
چپ باشه اونقدر كه هرچي بري بازم تموم نشه و به اندازه آخر
.....عمرت كوچه داشته باشه
(ترجيحا خيابون قديمي باشه بهتره)









Sunday, October 06, 2002

امروز،از همون اول صبح احساس كردم كه از دنده چپ بيدارشدم
،با خودم گفتم از اون روزاست كه اينقدر غرولند كنم كه با يك من
.....عسل هم نشه خوردم

خلاصه صبح كه رفتيم دانشگاه كلاسمون تشكيل نشد،با خودم گفتم ميرم
....تو وبلاگم مينويسم لعنت به هر چي كلاس و درس وملت بي نظمه

رفتيم حذف و اضافه اونم اونقدر شلوغ بود كه اين وسط، همه ملت واحد
اختياريشون رو گرفتن جز من!با خودم گفتم ميرم تو وبلاگم مينويسم
...مرده شور هر چي حذف و اضافه و بي قانوني هست رو ببرند

دوستامو ديدم كه شاد و شنگول واحداشون رو گرفته بودند
( با پارتي پازي و اين حرفا)اين دفعه ديگه صد در صد تصميم رو
گرفتم كه عصر بيام تو وبلاگ بنويسم كه لعنت بر هر چي رفيق
......نارفيقه!مرده شور اين دوستيها رو ببرند
.........
.........

خلاصه تا ساعت 1 وبلاگم پر پر شده بود.

رفتيم سر كلاس هوش!استاد اومد ،در مورد هوش مصنوعي و اين
چيزا توضيح داد،كم كم خوشم اومد،واي چقدر قشنگ درس ميداد،كلي
حال كردم، خيلي خدا بود!همه درسو فهميدم با خودم گفتم ميرم تو
وبلاگم مينويسم مخلص هر چي استاد با مرام چيز فهم كه اساس درسش
رو فهميدنه هستم،يك تار موش به سر تا پاي بعضي ها مي ارزه
به به چه استاد خوبي،چه روز خوبي

اما

!.. اما متاسفانه وبلاگم اينقدر كه از غرولندهام پر شده بود ديگه جا نداشت







Saturday, October 05, 2002

چقدرخوبه آدم پوست كلفت بشه!خيلي خوبه!كه ديگه بقيه هر چي بهش بگن براش
مهم نباشه،هر چي بخواهند با حرفاشون و نصيحتاشون عوضش كنند،بي اثر باشه
حتي اگر صادقانه تعريفش كنند،حتي اگر بخواهند با تعريفاشون چاپلوسيشو بكنند
.يا با طعنه هاشون زمينش بزنند
اما آدم به اين آسوني ها به اين مقام نميرسه!اين وسط يك عده بايد در حق آدم لطف
كنند و اونم اونايي هستند كه مدام از آدم ايراد ميگيرند،زير ذره بين ميگذارنت
مستقيم و يا با طعنه و كنايه ، به آدم ميفهمونند كه خوششون نمي آيد بر خلاف
تفكرشون عمل كني.البته نبايد اون چاپلوسها كه اونور قضيه رو دارند را فراموش
...كرد اونام نقش بسزايي دارند

احساس ميكنم يك جورايي به اين همه آدم مديونم،بدهكارم،
موندم چه جوري اين همه لطف رو
....جبران كنم،

!جدا دستتون درد نكنه،خسته نباشيد،خدا قوت








ماشا الله!هزار ماشالله!بعضي ها عجب انرژي دارند به خدا
!خير ببيند انشا لله
،چشم نخورند ايشا لله

يك ضد حالشون يك صبح تا شب آدموقشنگ ميسازه،
....رديف ميكنه،داغون ميكنه،گند ميزنه،

حالا هي از بقيه انرژي مثبت بگير،هي خودتو بزن به كوچه
،علي چپ،هي به خوت تلقين كن كه من حالم خوبه

انگار نه انگار،اثر نميكنه كه نميكنه،فايده نداره كه نداره

!ماشا الله!هزار ماشالله،پاينده باشيد انشالله






Friday, October 04, 2002

حالا هي بگين :وبلاگ ننويس!وققتو داري هدر ميدي!بي فايده هست
،انرژي تو صرف يك كار ديگه بكن و.

امروز رفتم يك پرينت از
گزارش كار آموزيم كه تايپ كرده بودم بگيرم،اين يارو پرينتيه برگشت
پرسيد: اينا رو چند روز كارت بوده تايپ كني ؟گفتم !از صبح تا حالا
(تازه به خدا كلا فكر كنم 5 ساعتم نشده بود)با تعجب گفت :خيلي
واردي !دستت هم خيلي تنده!!كلاس رفتي؟؟.
واين در حالي است كه من قبل ازآشنايي با وبلاگ حتي يك متن هم
نميتونستم تايپ كنم،اصلا جاهاي كليد هاي فارسي رو بلد نبودم!اينقدر
غلط تايپ ميكردم كه قابل خواندن نبود


و اين است ثمره وبلاگ نويسي!
و كنون
وبلاگ نويسها بنويسيد.
،كه كاري بس مفيد است و پشيماني ندارد
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

به عجب فيلمي بود اين ارتفاع پست!خيلي حال كردم به خدا! محشر بود واقعا
!با اينكه بازم ميدونم نفر اخرم كه اين فيلمو ميبينم بازم توصيه ميكنم حتما ببينيد
!منتظر نباشيد كسي براتون تعريف كنه چون از اون فيلمهاست كه ميگن
« شنيدن كي شود مانند ديدن!»
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

واي چرا اين قبض هاي تلفن نمياد،ببينم چه دسته گلي اين دو ماه به آب دادم




Wednesday, October 02, 2002

من نميدونم چرا بعضي ها احوالپرسي بلد نيستند.همين كه ميپرسي احوال شما؟
هر چي درد و مرض تو عمرشون داشتند و دارند رو واسه آدم رديف ميكنند
.يا اگر مرضي هم نداشته باشند از اينكه چقدر از صبح تا حالا زحمت كشيدند
و خسته شدندمي نالند.
يادمه اولي كه ميخواستيم اين احوالپرسي هاي انگليسي رو ياد بگيريم بهمون
how are you? ميگفتند اگر يكي ازتون پرسيد
نگين سرم درد ميكنه و.. هدف از گفتن اين جمله ها فقط يك خوش و بش عاميانه
و ساده هست.چون اگر به يك انگليسي اينا رو بگين بهتون ميخنده! وكلي
مسخرتون ميكنه.

اما مثل اينكه يادشون رفته اينو به ايراني ها ياد بدهند كه وقتي يكي
ازتون ميپرسه حالتون چطوره؟.يك كلام بگين خوبم و ترجيحا
اگر خوب هم نيستيد بگين بد نيستم!ديگه 4ساعت نشينيد از
بدبختيهاتون واسش تعريف كنيد.چون ممكنه طرف ظرفيتش تكميل شده
!..باشه و يكي محكم بزنه تو سرتون!






من چند بايد بدهم اينقدر ازم سوال نشه چرا وبلاگ مينويسي؟؟



Tuesday, October 01, 2002



!چه كولاكي كرده اين گوهر خيرانديش تو جشنواره حقيقت يزد
آخه يكي بگه عزيز من نونت نبود، آبت نبود،ديگه واسه چي اين
گل پسر كارگردان رو بوسيدي؟!بعد هم اين همه دردسر واسه
.... خودت درست كردي
بابا جايزشو از بيست متري پرت ميكردي تو سرش!اين همه
حسادت بقيه روهم بر نمي انگيختي كه پاشن تظاهرات راه
بياندازند
حالا پسر دوست شوهر مرحومت بود كه بود،عدالتم خوب
چيزيه ها،انصاف داشته باش يك ذره تو رو خدا

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

واقعا كه بعضي ها فقط به يك درد ميخورند و اونم اينكه يك روز پر
انرژي و خوب آدمو لگد مال كنند و گند بزنند! ماهم كه بخيل
نيستسم، بگذار حداقل باعث بشيم يك عده با خط خطي كردن
.اعصابمون و نيش و كنايه هاشون، بتونند يك ذره مفيد باشند.
... اينجوري هم من مفيد واقع ميشم هم اونا