Sunday, September 01, 2002

ديشب يك مهموني داشتم با اينكه خيلي خسته شدم
اما خيلي خيلي بهمون خوش گذشت به قول بچه ها
حسابي خالي شديم.اما بدشانسي دو جا خيلي حالگيري
شد:يكي موقعي كه ميخواستم عكس بگيرم كه
دوربينم خراب شد. وگرنه حتما عكساشو ميگذاشتم
تو وبلاگ(آره جون عمم)يكي هم از اتفاقات نادر روزگار
يكي از اساتيد خانم دانشگاهمون ديشب ياد من افتاده بود
و بهم زنگ زد.بچه ها هم به خيال اينكه از دوستامه كلي
سر به سرش گذاشته بودند وجوري وانمود كرده بودند كه
انگار اينجا عروسيه و سر مهريه دعوا شده
اينقدر سر و صدا كرده بودند كه بنده خدا فكر كنم دفعه آخرش
باشه كه اينجاها زنگ بزنه.
خوب ديگه هر كي خربزه ميخوره پا لرزشم ميشينه
(ضرب المثل شناسيم منو كشته)