Sunday, September 29, 2002

اگر ميخواهيد محبوب باشيد،همه دوستتون داشته باشند،بهتون طعنه
...،نزنند،متلك نگند،برچسب نزنند، پشت سرتون حرف در نيارند
،سعي كنيد
ازشون پايين تر باشيد،ضعيف باشيد،خودتون رو كوچك
بگيريد،بدبخت باشيد،بيچاره باشيد ،،سرطان داشته باشيد
تالاسمي داشته باشيد
!واگر ميخواهيد سلطان قلبها شويد، بميريد




Saturday, September 28, 2002

جدا چه حالي به آدم ميدن آدم هاي حالي به حالي وقتي روي
اون رگ حال باشند
اينقدر به آدم خوش ميگذره كه با اطمينان اسمشونو تو دوستاي
صميميش اضافه ميكنه و كلي هم به خودش ميباله كه به به چقدر
خدا بهم لطف كردوچه دوست خوبي گيرم اومد
اما امان از موقعي كه روي اون رگشون باشند
جواب سلام ادم هم زوركي ميدهند!انگار نه انگار اين همون طرف
ديروزه كه اينقدر تحويل گرفته بوده!اولش يك كم جا ميخوري
! اي بابا اين چش شد!؟تا ديروز كه حالش خوب بود
اما اگر رگشون دست ادم بياد و بفهمي كه چه جوري بايد باهاشون
رفتار كني
بازم چه حالي ميدن
آدمهاي حالي به حالي، حتي وقتي رو اون رگ بيحالي باشند.




««وبلاگ نويسها به بهشت نمي روند»»

وبلاگ نويسها وقت زيادي از عمر با ارزش خود را به جاي دختر بازي،پسر بازي
در نوشتن وبلاگ هدر ميدهند
(وبلاگ نويسها مقدار زيادي از سرمايه هاي ملي (پول تلفن و اينترنت
را در راه نوشتن وبلاگ حرام ميكنند
وبلاگ نويسها خودشان هستند و هر چه را بخواهند مينويسند
...وبلاگ نويسها اكثرا معترضند!از بي عدالتي، از يكنواختي!از
وبلاگ نويسها گاهي از نواقص جامعه سخن ميگويند
وبلاگ نويسها بعضا به افشاگري ميپردازند
وبلاگ نويسها منتقدان ماهري هستند
وبلاگ نويسها حقيقت را ميگويند
......وبلاگ نويسها.

«وبلاگ نويسها عمرا به بهشت بروند»









Friday, September 27, 2002





حالا ميتونيد اين داستان ترانه رو ببينيد؟؟

***************************
اينم يك نمونه از ارتباطات رياضي و ارتباطات اداري
***************************
گفتگوي تلفني با خدا در مسجد





Thursday, September 26, 2002

جدا كادو دادن به بابا ها روز پدر خيلي مضحكه!مثل اين ميمونه كه به يك
مغازه دار پول بدي ، اون مغازه دار به سليقه خودش يك چيز رو انتخاب
كنه ، كادو كنه و با هزار منت و تبريك و روبوسي بهت هديه بده!بعد تو
هم يك دنيا
خوشحال بشي و تو دلت با خودت بگي كه به به چقدر همه من رو دوست
...!!دارند.و كلي ذوق كني
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
امان از موقعي كه ياهو مسنجر بگه 15 تا ميل داري،با كله بري تو ميل باكست
....!ببيني همش تبليغه






Wednesday, September 25, 2002

!واي از دست خودم،دارم كلافه ميشم،به شدت حسود شدم،حالم داره از خودم به هم ميخوره
من هيچ وقت اينجوري نبودم به خدا!هر كي هر چي داره منم ميخوام،و يك چيزي رو هم كه
بخوام بايد حتما به دست بيارم اون وقته كه اگر يك چيزي رو نتونم داشته باشم افسرده ميشم!
به زمين و زميون گير ميدم،از يك ملت گله ميكنم،تقدير و سرنوشتم رو لعنت ميكنم!از همه
بدتر اين« خدا»يك غمنامه اي براش ميسرايم كه فرشته ها اشكشون در مي آد،ديگه شيطون
واسطه ميشه كلي از خدا برام خواهش ميكنه!روح پدربزرگم كلي منت كشي ميكنه!
(تو رو خدا به داد اين نوه من برسيد!نمازهامو به جاش بگيرين).
تا اخرش به دست ميارم.بعد دوباره روز از نو روزي از نو:به اين چقدر قشنگه!از كجا
......گرفتي؟
!يكي بگه:جمع كن اين بساطتتو،اين چه وضعيه راه انداختي؟بچه حسود
!....برو خجالت بكش
اما فايده نره! آدم نميشم كه نميشم!كسي راه حلي نداره؟؟

****************************************************************




Tuesday, September 24, 2002

آقا اين اوستا كريم ديشب اومد تو خواب ما،گفت يك حالي ازت بگيرم من، كه ديگه نري تو وبلاگ
بر عليه من چيز بنويسي!به تو چه كه من چي ياد مردا دادم،عوضش هزار چي هم ياد زنا دادم اينا رو
نميبيني بعد اين 4 كلمه حرف قشنگي كه ياد مردا دادموعلم ميكني؟!خوب اينا هم حق دارند آخه بايد
....يك جوري اين زنا رو گول بزنند يا نه!؟
!گفتم :خوب مگه من دروغ گفتم؟اينها خودتم داري تصديق ميكني
گفت:ببين اگر قرار باشه اين چيزا لو بره و همه زنا بدونند كه مردا زياد هم بهشون راست نميگن و
همه مردا هم بدونن كه اين زنا يك روده راست هم براشون نگذاشتم، كه من بايد در دكونم رو تخته
....كنم!اينجوري كه سنگ رو سنگ بند نميشه
!گفتم خوب باشه بابا حالا چرا ميزني
.....گفت :وايسا ،هنوز كتكهات مونده!كجاي كاري




Monday, September 23, 2002

اوستا كريم موقعي كه مرد ها را آفريد به همه مردها ي دنيا همه حرفهاي قشنگ
دنيا رو ياد داد تا دل همه زنهاي دنيا رو به دست بيارند،يك جوري كه همه زنا فكر
كنند همه اين حرفهاي قشنگ به اونا فقط تعلق داره ، كلي به خودشون بنازندو
.....با يادش خوش باشند



من ديروز به احترام ماه پيشوني،هيچي ننوشتم و البته نميتونستم هم بنويسم!ابه كلي شوكه شده بودم،وقتي
وبلاگشوميخوندم واقعا نميتونستم گريه نكنم!نميدونم چرا ولي يك جورايي فكر ميكردم اونايي كه وبلاگ
مينويسند،نميميرند!چون بايد هرروز بنويسند!مسخره است ،ميدونم!!به هر حال اميدوارم هميشه روحش
شاد باشه و در واقع ميشه گفت:خوشا به حالش كه رفت!!
آدم تا يك چيزي رو از دست نده،قدرشو نميدونه!و مااون ماه پيشوني رو كه بدون اينكه قدرشو بدونيم
از دست داديم!
اما تو رو خدا بياين قدر اين ماه پيشوني رو كه به قول خودش خسته شده از بس جواب مردم رو داده
بدونيم!





Saturday, September 21, 2002

مسافرت رفتين،آب و هوا عوض كردين،آفرين!خوش به حالتون!كلي بهتون خوش گذشته و كلي حال
كردين،باريك الله!!انشا ا.. هميشه خوش باشن!اما تو رو خدا وقتي برگشتين يك تكه سوغاتي بر ندارين
بگذارين جلوي آدم و 4 ساعت از خوشيهاتون واسه يك دختر بيچاره اي كه كل تابسستونشو به خاطر
!! كارورزي و كلاساش هيچ جا نرفته و افسردگي گرفته تعريف كنين
:وبعد هم بگين
چه خوب شد اين مسافرت رو رفتم،اگر نميرفتم عصبي ميشدم ،مسافرت لازمه!منم يك تابستون مسافرت نرفتم
.....اون سال كلي بد آوردم!!مگه آدم چقدر تحمل داره!دق ميكنه والا

!تو رو خدا اين سوغاتيهاتون رو با ده هزار تومن پول بر دارين برين!دست از سرم بردارين!
!به من چه كيفيدين
!!عجب گيري كرديما




Friday, September 20, 2002

پاي درد دل هر كس كه ميشيني يا هر وبلاگي رو كه ميخوني،مي بيني همه از اينكه
ساده اند و هميشه با صداقت بودند گله دارند و از قرار معلوم همه هم دوستاشون
.....بهشون نارو زدند و با اينكه اونا آخرمعرفت بودند،در حقشون نامردي شده و
انگار اصلا آدم بي معرفت و دروغگو تو اين جماعت نيست!همه خيلي خوبند
(حال اين كوه يخي گير ميده به اين لغت!)
....خيلي با معرفتند،خيلي راستگو هستند و
اي بابا پس اين بي معرفتها و بي مراما كه نارو ميزنند كجان؟؟اون نامردايي كه همه رو سر
كار ميگذارند چرا نيستند؟شايد اصلا وبلاگ نمينويسند!شايد اصلا تو دنياي اينترنت نيستند!
يا شايد هم اصلا تو اين كره زندگي نميكنند!!شايد اصلا وجود خارجي ندارند!!آره حتما همينه
.....چون اينا كه ميگن خوبند،راستگوند،با مراممند
حالا اگر يك آدم بي مرام و بيمعرفتي هست كه وبلاگ مينويسه يا وبلاگ ميخونه خواهشا
بياد خودشو معرفي كنه!ميخواهم بهش بگم آخه جواب اين همه صداقت(!؟)رو كه اينجوري نميدهند!
چطوري دلت مياد اين همه آدمهاي خوب و مهربون كه تو عمرشون دروغ نگفتند رو آزار بدي!؟
!!!بده اخه نكن اين كارو تو رو خدا




Thursday, September 19, 2002

امروز رفته بودم يك مراسمي كه مال بچه هاي صدا و سيما بود.به خاطر ديدن
بازي يكي از دوستام.تا برنامه تئاتر اين دوست ما شروع بشه يك آقاي دكتر
روانشناسي رو مخصوصا دعوت كرده بودند به اصطلاح سخنراني كنه!واي كه
چقدر مزخرف گفت.خيلي دوست داشتم يكي بلند بشه سوال پيچش كنه!
راستش خودمم حسشو و جسارتشو نداشتم!تا اينكه يكي از دانشجوهاي ارشد
جامعه شناسي پاشد و آقا اي حرف دل ما رو زد و اي ما كيفيديم!دمش گرم
جدا.تازه جالب اينجا بود كه اين دكتره در جواب باز هم مزخرف گفت!انگار
نه انگار!اينم از شگرد هاي روانشناسي هست كه اگر يكي سوال پيچشون كرد
دست و پا شونو گم نكنند!
اصلا اين روانشناسها چي حاليشونه!يادمه اون موقع ها كه واسه كنكور ميرفتم مشاوره
از يك ساعت وقتي كه واسه بر نامه ريزي داشتم 45 دقيقش رو اين مشاوره سوالهاي
مزخرف ميپرسيد: بابات چي كاره هست؟؟تو خونه اتاق جدا داري؟,مزاحم تلفني
داري؟؟؟تو خونه بهت اجازه ميدن گوشي رو برداري؟؟و......مردك مزخرف به
جاي اينكه برنامه ريزي برام بكنه و بهم انگيزه بده يك سوالايي ميكرد كه انگار
اومدم مشاوره ازدواج!ا
اگر از مادربزرگ بابام مشاوره ميخواستم بهتر راهنماييم ميكرد تا اين!
به نظر من مشاوره هم جزوشغل هاي كاذب اجتماع به حساب مي آيد!
**************************************************************

!اين شعرم بد نيست بخونيدش





Wednesday, September 18, 2002

من نميدونم چرا اكثر آدما وقتي ازشون تعريف ميكني به جاي اينكه پيشرفت كنند ،جو ميگيرتشون
و يك جورايي احساس خوشتيپي شديد بهشون دست ميده و تازه كلي هم پسرفت ميكنند.
مثلا فقط كافيه به يكي بگي :واي تو چقدر حاضر جوابي!درست از اون لحظه به بعد بايد
منتظر جوابهاي بي ربط و بي مزه طرف باشي!
حالا دليل اينكه اين مطلب به ذهنم رسيد اين بود كه چند وقت پيش يك وبلاگ خيلي با مزه
ديدم كه كلي بهش خنديدم و يك عالمه تو نظر خواهي از قوه ظنز و حس بانمكي صاحب
وبلاگ تعريف كردم.يك ميل تحسين كننده(اين لغت درسته؟)هم بهش زدم .خودم قبول دارم كه
يك كم افراط كردم.ولي اي خدا كاش اينكار رو نكرده بودم آخه از اون به بعد اينقدر اين وبلاگ
! بي مزه شده بود كه با يك من عسل هم نميشد خوردش
نمونه ديگش همين فيلمهاي طنز ايروني!قسمت هاي اولش اينقدر بامزه و جالبه كه واقعا ديدنيه ولي
قسمت هاي آخرش رو اصلا نميشه تحمل كرد!دليلش هم همين افراط در تمجيد و تعريف اين سريالها
هست و همه اينا بر ميگرده به اين صفت افراط و تفريط ما ايرونيها كه يك چيز يا يك نفر رو يك
دفعه ميبريم بالا و بيكدفعه هم با سر ميندازيمش زمين!
...خوب به هر حال تشويق هم حدي داره و اونقدر كه باعث دلگرمي بشه مفيده
خلاصه اينكه تا يكي ازتون تعريف كرد سريع احساس بهتون دست نده !هميشه اونهايي كه از آدم انتقاد
ميكنند رفيقترند، تا اونايي كه با تعريفاشون به اصطلاح شيره سر آدم ميمالند.
(!آخي راحت شدم خيلي وقت بود ضرب المثل نزده بودم)
***********************************************************************************
اين مطلب رو در مورد دختر ها و پسر هاي ايروني بخوانيد.
************************************************************************************
ادامه بحث آزادي رو در اين وبلاگ بخوانيد.







Tuesday, September 17, 2002

(امروز داشتم به اين فكر ميكردم كه همه اونايي كه آدماي خوبين(حداقل در ظاهر
خوب يك جورايي شرايط جامعه و محيط خانواده و..روشون اثر گذاشته و اينجوري
شدند،از كجا معلوم كه اگر شرايط ديگري داشتند باز هم همينجوري باقي ميموندند.
مثلا همين پدر بزرگ مادر بزرگ ها و يا پدر مادر ها كه جوانها را نصيحت ميكنند و
جونيشون رو به رخ آنها ميكشن خداييش اگر شرايط جامعه الان و آزاديهاي حالا را
داشتند،آيا همينجوري خوب و سالم ميموندند؟خوب مسلما نميشه گفت بله
راستش وقتي به اين نتيجه رسيدم يك جورايي حالم گرفته شد.از كجا معلوم كه منم
اگر شريط وآزاديهاي بعضي ها را داشتم مثل اونا نميشدم؟؟!(البته منظورم اون آدم هايي
(هست كه دوست ندارم جاي اونا باشم
اصلا ميدونيد چيه؟آدم تا آزادي عمل نداشته باشه نمي تونه خودش را كامل بشناسه اينكه
...يك كاري رو اصلا نتوني انجام بدي و يك اجباري مثل خانواده،اجتماع،آبرو،مذهب و
مانع از انجام اون بشه كه فايده نداره!مهم اينه كه يك كاراي رو بتوني انجام بدي ولي اصلا
دلت نخواد.
!كاش آزادي هام يشتر بود.ميخوام خودمو تست كنم
كسي نيست يك مقدار آزاديشو به من قرض بده؟قول ميدم وقتي امتحانم تموم شد
زود پسش بدم!





Monday, September 16, 2002

فردا بايد برم انتخاب واحد .البته اين انتخاب واحدم با سالهاي قبل دو تا فرق
داره يكي اينكه آخرين انتخاب واحد ماه مهر من هست واگر خدا بخواد
امسال سال آخرم. دوم اينكه براي اولين بار ترم پيش يك درس رو افتادم.
و بايد دوباره بگيرم.البته اصلا ناراحت نيستم و برام جالبه.به هر حال آدم بايد
يك چيزايي رو تجربه كنه!اما دوست نداشتم اين درسو بييفتم آخه
(من تنها درسي كه فهميده بودم و خوب خونده بودم همين درس (سيستم عامل
بود.يك استاد پروازي داشتيم كه خيلي خوب بود.فقط نميدونم چرا هر چي دختر
تو كلاس بود انداخت (به جز 3 نفر كه 10 شده بودند.و به جاي اين درساي
ديگه رو افتادند.)اين استاده درست بر خلاف آنچه كه در ظاهر نشون ميداد
يك مرض دختر زدگي داشت(يك بيماري جديده تو مايه هاي ايدز). و در اوج
جوانمردي درست اواخر مرداد كه كار از كار گذشته بود نمره ها رو داد.حالا
من هيچي طفلك دوستام كه مشروط شده بودند برق از كله شون پريده بود.
اما خوب ما هم نامردي نكرده بوديم يادمه اخرين جلسه سيستم عامل صندلي
استاد رو كه شلوار سفيد هم پوشيده بود با يك عالم گچ سبز و زرد و قرمز
نقاشي كرديم .يك جوري رو شلوارش ردش مونده بود كه فكر كنم با مايع سفيد
( كننده گلرنگ هم پاك نشده باشه!! و احتمالا در افتادن ما نقش موثري داشته.(؟؟
به هر حال اميدوارم امسال هم سال خوبي باشه .
من ماه مهر رو خيلي خيلي دوست دارم.




از وبلاگ كروكديل:
سلام خانم كوچولو! اسمت چيه؟
" فرخاخوژه "
به به چه اسم قشنگي؟!!چند سالته؟
"نمدونم! مامان ماژوبيزه بهم نگفته"
بابات كجاست؟
"بابا كلاژاپوچا رفته مسافرت...ولي عمو نچالوژيگي مياد خونمون"
....برو عمو جون بازي كن تا منم چپقم رو بكشم
!!چه خونواده خوبي..!!چه اسم هاي دلنشيني!!!چه شهر قشنگي؟!!حتما اينجا اتوپياست
آقا ببخشيد ؟ اسم اين شهر چيه؟؟؟
" !!نمي دونم آقا! من تلويزيون ندارم "





Sunday, September 15, 2002

ابرو ميندازي بالا بالا
ميدونم سرت شلوغه والا






Saturday, September 14, 2002

ديدين بعضي پدر مادر ها چقدر بچه هاشون رو تحويل ميگيرن. خدا يك ذره
شانس بده !امروز يك خانمي يك جوري داشت از دخترش تعريف ميكرد
كه آدم فكر ميكرد اگر اين دختر رو نبينه و بميره ناكام از دنيا رفته :دختر من
دانشجو هست .باباش گفته بذار درسش تموم بشه بعد،خودش كه همش سرش
تو درسشه(آره ارواح عمش).ميگم مادر از اتاق بيا بيرون اينقدر درس نخون
گوش نميده ،الانم كلاس زبان داشت نيومد و….بابا من كه كلي وقت بود
با اين دختره دوست بودم باورم نميشد اينا در وصف الحال اين باشه،دختره
اولا كه اقتصاد دانشگاه آزاد ميخونه دوما اصلا هم اهل درس خوندن و
( اين حرفا نيست سوما….. (بماند
حالا بيا بابا و ماماناي ما رو نگاه كن مامان گرامي بنده كه هنوز بعد 3 سال
كه من دانشگاه ميرم گاهي وقتها ميگه مدرسه ات دير نشه ،كي از مدرسه
مي آي؟اصلا يادشون ميره اين دختر گراميشون دانشگاه ميره و خيلي وقته
مدرسه نميره! باباي گرامي كه ديگه بدتر وقتي يكي ميپرسه دخترتون چيكاره
! هست اول ميگه غير انتفاعي
بعد ميگه كامپوتر، بعد اگر طرف پرسيد كارداني يا ليسانس يك سري تكون
ميده يعني ليسانس!اگر هم نپرسه كه هيچي طرف مطمئنا فكر ميكنه كارداني
ميخونم.آخر پدر من مگه بنده خدا پرسيد ازت كه چه دانشگاهي ميره اين
دخترتون!يك كلام بگو مهندسي كامپيوتر ميخونه و والسلام !ديگه مادربزرگ
عمه من كه از سراسري و آزاد و غير انتفاعي و .. سر در نمياره!
حالا اينا به كنار ديروز باباي من اومده ميگه رفتم خونه يكي از دوستام دخترش
يك عكسهاي قشنگي از آثار باستاني يزد از اينترنت گرفته بوده كه نگو…. گفتم
بابا جون اون موقعي كه اين دختره به لواشك ميگفت لحاف تشك ،من يك درايو
فقط عكسهاي باستاني رو هارد داشتم.هيچكي يادش نبود حالا كه دختر مردم 4
تا عكس گرفته مهم شده!همينه ديگه كه اعتماد به نفس آدم مياد پايين.
بله ديگه هميشه مرغ همسايه غازه!
(بابا مهندس مملكتيم ناسلامتي(تحويل بگيرين يك ذره

****************************************************************************
اين مفاله رو در مورد عشق و اين رو زنان مخلوقات پيچيده اي هستند بخونيد.
.




Thursday, September 12, 2002



٭از وبلاگ احسان پريم
:مادر بزرگ دانا گفت
هيچ چيز اونقدر ارزشش رو نداره
که چشماتو پر از اشک روي بالش بياره
هيچکسم اونقدر اهميت نداره
که تورو رو زانوهاي زخميت ، پايين بياره
آخه پسرم
تنها چيزي که واقعا ارزش گريه هاتو داره
اون لحظه هاي از دست رفته ايه که باغچه ي لبت
توش
...گل خنده نداره
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
در جواب اون دسته از دوستاني كه در مورد اينكه هدف من از
وبلاگ نوشتن چيه؟و چرا مينويسم؟؟ سوال كرده بودند ، بايد عرض
كنم كه اين كار براي من فقط جنبه يك سرگرمي دارد .و مسلما اگر
يك موقعي يك سرگرمي بهتر و سالمتر از اين پيدا كردم حتما اين كار
رو ول ميكنم.البته من خودم نوشتن وبلاگ رو خيلي دوست دارم.
چون محاسن خوبي دارد .يكيش اينه كه آدم به توانايي خودش در نوشتن
پي ميبره.يك امتحان خوبي هم هست.و حسن بهتري كه دارد اينه كه
فكر آدم رو به خودش مشغول ميكنه و آدم ديگه وقت اينكه به چيزاي
منفي فكر كنه و يا پشت سر اين و اون وحرف بزنه و از همه توقع داشته
باشه را ندارد.چون بايد همش به فكر پيدا كردن سوژه مناسب براي نوشتن
وبلاگ باشه و همين باعث ميشه كه نگرش ريز و دقيق به زندگي داشته
باشه و در عين حال خيلي چيزها رو جدي نگيره و به بعضي چيز ها فقط
به صورت يك ظنز ي كه براي نوشتن توي وبلاگ خوبه نگاه كنه.در ضمن
من فكر نميكنم كسي با نوشتن وبلاگ خالي بشه(البته به نظر من)آدم با 4 تا
خط حرف طنز يا عاميانه كه خالي نميشه!اين همه راهاي ساده تر براي خالي
شدن وجود داره نيازي نيست اين همه وقت و فكرت رو به كار بگيري تا يك
ذره خالي بشي!تو رو خدا اين جوري فكر نكنيد.مشكل ما ها اينه كه هميشه
سعي ميكنيم دنبال يك دليل كه با استاندارهاي خودمون جور در بياد باشيم
حالا با همه اين تفاصيل ،گيرم كه با نوشتن وبلاگ آدم خالي ميشه ،مگه بده
به نظر شما اشكالي داره؟؟




Tuesday, September 10, 2002



.به مناسبت 11 سپتامبر ساعت 8:46 دقيقه يك دقيقه سكوت در تمام شهر نيويورك اعلام شد.
به مناسبت 11 سپتامبر 9 دقيقه و 11 ثانيه يكي از شبكه هاي تلوزيوني امريكا تماما تصوير
سياه خواهد داشت.
به مناسبت 11 سپتامبر همه مردم امريكا چراغهاي ماشين خود را روشن نگه ميدارند.
به مناسبت 11 سپتامبر صفحه اول ياهو به صورت سايه و سفيد و تيره خواهد بود.
به مناسبت 11 سپتامبر 911 كبوتر به پرواز در ميآيند
به مناسبت 11 سپتامبر اين فلش را من اينجا ميگذارم ببينيدش.

................................................................................................

ديروز رفته بودم كمك مادربزرگ عزيز كه براي مراسم سال پدر بزرگ
آماده بشه.از اولي كه رفتم اونجا هي مادربزرگ قربون صدقه ما رفت هي
من شيشه پاك كردم،هي اون دورم گشت هي من جارو كردم،هي اون
برام دعا كرد هي من اتاق رو مرتب كردم هي اون……هي من….. خلاصه
بعد 3ـ 4 ساعت كه گذشت هر دو مون از نفس افتاديم اون از بس قربون
صدقه رفته بود،منم از بس كار كرده بودم.خواستم بگم مادر بزرگ عزيزم
بيا براي رفع خستگي تنوع ايجاد كنيم و جاهامونو عوض كنيم.

تازه موقعي كه من از خونه ميرفتم بيرون پسرخالم اومد اونجا. با خودم
گفتم حالا من ميرم خونه استراحت ميكنم اين مادربزرگ بيچاره بايد
همين جورقربون صدقه بره
!!خودمونما عجب نفسي دارند اين مادربزرگها





Monday, September 09, 2002

اين سيستم نظر خواهي اينجا فعلا تا چند روزي مشكل داره.
مثل اينكه در حال آپديت شدن هست.به هر حال از دوستانيي
كه اومدند اينجا نظر بذارند ولي نتونستند عذر ميخوام.انشا الله
(در آينده نزديك دزست خواهد شد(بر محمد صلوات
....................................................................
اين مطب رو از وبلاگ چرنديات بخونيد.خيلي باحاله
...........................................................................

.ديروز داشتم چند تا آهنگ دانلود ميكردم با خودم گفتم تا اينا دانلود ميشه
برم چند تا از اين وبلاگها را ببينم. كه يكهو چشمم به اين وبلاگ افتاد تا
صفحه اش را باز كردم .ديدم به عجب وبلاگي،خيلي شيك و خوشگل با
رنگ آميزي خيلي آرامش دهنده.و بهتر از همه آهنگ زيبايي بود كه به محض
اينكه صفحه را بازكردم شروع شد.خيلي تحت تاثير قرار گرفته بودم بيشتر
اين موسيقي كه پخش ميشد برام جالب بود.رفتم قسمت نظر خواهي و كلي
از وبلاگ تعريف كردم.فقط نمي دونم چي شد كه يادم رفت در مورد آهنگ
زيباي وبلاگ چيزي بنويسم.بعد كه صفحه رو بستم ديدم اِ اين آهنگه هنوز
داره پخش ميشه.با خودم گفتم بابا دمش گرم طرف چقدر وارد بوده يك كاري
كرده كه تا نيم ساعت بعد كه وبلاگشو ببندي هنوز اين آهنگه پخش بشه.
متاسفم براي خودم)بعد وقتي پنجره هاي روي دسكتاپ رو بستم ديدم اوه!اين )
آهنگه هموني بوده كه داشتم دانلودش كردم .وبلاگه اصلاً آهنگ نداشته.
««ميگن آدم از اينجا تا بوركينا فاسو بره اما ضايع نشه»»





بعضي از پسرها دچار يك نوع ساديسم هستند
كه تا يك خانم رو ميبينند يك جمله گهربار كه از وجودشان جاري
شده ((آره جون عمه شون!)) را نثارش ميكنند.كه در اصطلاح عاميانه
متلك ناميده ميشود.البته بسته به اينكه شرايط اون خانم و طرز پوشش
اون خانم چطوري باشه اين متلك ها تغيير ميكنند.مثلا لاغري يا چاقي،
قدبلندي وقد كوتاهي ،نوع مانتو و عينكي بودن و….(البته بگذريم از
متلك هاي عاميانه كه شامل حال همه ميشود.)بنده با استفاده از تجربه هايي
كه در مورد متلك هاي عينك دارم كليه تجربياتم رو در زير مينويسم
(نه به خدا قابل نداره،باشه بعدا حساب ميكنيم)
ببخشيد خانم چشماي پشت ويترين فروشيه؟؟ ـ
دختر خانم ميشه بگي اگر دماغ نداشتي عينكتو كجا ميگذاشتي؟(مختص جواد ها) ـ
ببخشيد دختر خانم با شماره عينكت ميشه از سر كوچه پنير خريد؟ ـ
به!خانم مهندس ـ
عينكي كجا ميري؟ـ
حيف اون چشما نيست گذاشتي پشت ويترين ـ
اون عينكيه خوشگلتره(مواقعي كه دو تا دختر با هم باشند)ـ
….ـ
ببخشيد من حافظم بيشتر از اين ياري نميكنه اگر يادم اومد بعدا مينويسم.

……………………………………………………………………………
اگر خواسته باشي حرص يكي رو در بياري بايد خودت صد برابر
حرص بخوري تا طرف يك ذره حرصش در بياد كه تازه معلوم
!نيست طرف اصلا تو باغ باشه يا نه
……………………………………………………………………………




از وبلاگ دستخط
امروز واقعآ از شدت ناراحتي در شرف موتم.. بعد از يكسال كه هر هفته به
نامزدم نامه مينوشتم، خبردار شدم كه قرار است با پستچي محلشان
ازدواج كند








Sunday, September 08, 2002

اولين بار كه مزه بي عدالتي رو چشيدم كلاس چهارم دبستان بودم.
موقعي كه معلممون سر جلسه امتحان جواب سوالها را بهم ميگفت
و به خاطر همين ثلث اول و دوم شاگرد اول بودم و ثلث سوم شاگرد
سوم!يا اون موقع كه مسابقات علمي داشتيم مديرمون گفت كه هر سه
نفر اول كلاس يك نمره آوردين و بايد قرعه كشي كنيم.اون موقع اسم
من از قرعه بيرون اومد.(تنها دفعه اي كه تو عمرم قرعه به نامم در اومده
بود!)بعد فهميدم همه اينكارا يك نمايش بوده و ميخواستند كه من برم
مرحله نهايي.آخرشم نفهميدم چرا؟ولي ميدونم ناظم مدرسه ناظم مامنم هم
(!بوده بود(عجب فعلي شد
نميدونم به هر حال بي عدالتي برام خيلي شيرين بود.
ولي اولين دفعه اي كه واقعا فهميدم چقدر تبعيض دردناكه كلاس دوم
راهنمايي بودم اون روز ما امتحان فارسي داشتيم دو تا از اين خانمهاي
تربيت معلم اومده بودند سر جلسه امتحان. تو يك سوال همه شك داشتيم
من رفتم پرسيدم بهم جواب نداد ولي جواب يكي از بچه هاي خودشيرين
كلاس كه هميشه اداي دختراي سنگين و مودب رو در مي اورد و با هم
كارد و پنير بوديم رو داد.امتحان كه تموم شد من تا فهميدم رفتم سراغ
مديرمون و داد و بيداد كه اينجا حق من خورده شده
(چه حق بزرگي ام بوده)
مديرمون گفت حالا تو برو سر كلاس من خودم درستش ميكنم.اما
من به اين حرفش قانع نشدم.سر كلاس كه رفتيم از جام بلند شدم و
شروع كردم به سخنراني كه حق ما پايمال شده و.. . بعدم زدم زير
(گريه بلند بلند!(خودمم نمي دونم اين همه اشك رو از كجا اورده بودم
يك سر و صدايي را انداخته بودم كه نگو و نپرس.بعد يكي از دوستام
كه جداً دمش گرم اون روز كلي ما رو روسفيد كرد،از گريه هاي من
عصبي شده بود و اونم زد زير گريه .بقيه بچه ها هم اشكشون در اومده
بود كه يكهو اين دوستم كه بيماري غش داشت ،افتاد و غش كرد!واي
اين تربيت معلمهاي بيچاره از ترس نزديك بود سكته كنند.خلا صه
امبولانس اومد و اين دوست ما رو بردند .و اخرشم نمره اون اون سوال رو
هممون گرفتيم. از اون روز به بعد كم كم به بيعدالتي عادت كردم.
يك وقتهايي به نفع خودم و يك وقتهايي به نفع بقيه!
ولي وقتي اون روز ها را با حالاي خودم مقايسه ميكنم كه كيلوكيلو نمره تو
دانشگاه جلوي چشمم به ناحق به بعضي ها داده ميشه و دم نمي زنم
به حال خودم افسوس ميخورم
من اون روزامو ميخوااااااام





Saturday, September 07, 2002

. ميدونيد من به اين نتيجه كه رسيدم كه اصلا دلا به دلا راه نداره
انگار كه آدما توي يك صف قرار دارند .وهر كس فقط جلوييشو
ميبينه و به اون جلويي دل داده بدون آنكه بدونه نفر پشت سريش
داره به اون توجه ميكنه و از اون خوشش اومده.بعد آمار كه ميگيري
ميبيني از هر 10 نفر عاشق 9 تاشون ناكام موندند.خوب بابا يك نگاهي
به پشت سرتون بياندازيد باور كنيد عشق واقعي همين نزديكيهاست.فقط
كافيه يك كم باز تر نگاه كنيد. پشت سريتون مدتهاست كه انتظار اين لحظه
(! را ميكشه.(البته كار نداريم به اونهايي كه هم پشت سري ر و دارند هم جلوييه رو




واي چقدر حوصلم سر رفته يك عالمه غرولند تو گلوم گير كرده
هيچكي نيست كه سرش خالي كنم.يك ديوار كوتاه داشتم
كوچكيم بود كه رفته مسافرت.بي معرفت اصلا يادشومنهم نيستsister اينم
هيچكي نيست بهش زور بگم،سرس داد بزنم.علكي ازش عيب
بگيرم.حتي هيچكي نيست سرش كلا ه بزارم .يا دروغهاي
كاملا باور كردنيمو بهش بچاپونم
بابا مهرناز جون
««useless!»» تو چقدر فايده داشتي و من هي بهت ميگفتم
:يادش بخير مي نشت دونه دونه كانالها رو تماشا ميكرد ميومد برام تعريف ميكرد
شكيلا 2 تا پسر داره،زن شهرام صولتي آرايشگره.،اسم زن كورس
سوسنه، نوه ستار تازه يك سالش شده و
يا ميومد روزنامه ها را ميخوند مطالب جالب و چيزايي كه
مربوط به كامپيوتر ميشد برام جدا ميكرد.تازه من چقدر سرش
غر ميزدم كه اين شمارش خيلي بيمزه بود اين چي بود دادي من بخونم
هر وقت ميديد دارم چت ميكنم ناراحت ميشد .ميگفت خوب تو با اين
همه آدم حرف ميزني اما به حرفاي من گوش نميدي
(اخه اگر گوش ميدادم تا صبح حرف ميزد)

حالا خوبه نمرده و من اينجوري دارم غمنامه ميسرايم!!يك 10 روز ديگه بر
:ميگرده .اما اين دفعه قول ميدم بهش بگم
« تو مفيد ترين آدم براي مني.»






با توام .اما نه براي تو



Friday, September 06, 2002

يك چيزي هست كه بهش ميگن «محبت»كه اگر نبود
به نظر من تحمل آدما براي همديگر ممكن نبود..
تنها بهانه رابطه ها همين محبته!.ميگن هر چيزي كه
با ارزش تر باشه با دوامتره.پس محبت بايد خيلي ماندگار باشه.

با يكي دوست ميشي..باهاش صميمي ميشي.
اونقدر صميمي كه انگار گمشده سالهاي تنهاييت همينه.
.يك دوست خوب،باخودت فكر ميكني يعني ميشه يك
روزي بياد كه فراموشش كني !؟
كه ديگه باهاش حرف نزني !؟كه روزي يك بار بهش زنگ نزني!!؟؟
…………
………….
………….
اما
بعد يك مدت خيلي راحت،راحت تر از اونچه كه فكرشو بكني
يك چيز جديدتر(نه بهتر)جاشو تو ذهنت،تو قلبت ميگيره و
به آسوني فراموشش ميكني!جالبه
ارزش اون همه محبت فقط همينه!فقط همين. اين دنيا
هيچ چيزش ارزش دلبستن نداره حتي دوستيهاش!
به راستي ما با خود چه كرده ايم؟





اگر بايد گريه كني همانند يك كودك گريه كن.روزگاري طفلي
بودي و اولين چيزي كه در زندگي آموختي گريستن بود
زيرا گريستن جزيي از زندگي است.
اين را به ياد داشته باش و هرگز فراموش نكن كه نشان
دادن احساسات باعث شرمساري نيست.
فريار بزن و با صداي بلند هق هق كن.هر چقدر كه ميخواهي فرياد بزن.
زيرا كودكان نيز به همان طريق ميگريند و آنها گريه را
سريعترين راه براي آرام ساختن دلهايشان ميدانند.
تاكنون ديده اي كه كودكان چگونه ناگهان از گريه مي ايستند؟
آنها از گريه مي ايستند زيرا چيزي حواس آنها را پرت ميكند و
انها را تا ماجرايي ديگر آرام ميسازد.
كودكان ناگهان از گريه باز ميايستد و همينگونه نيز براي توست.
(البته اگر بتواني همچون آنها گريه كني)
« از كتاب مكتوب پائولو»




!يك كلام ختم كلام!دوري و دوستي



Thursday, September 05, 2002

افسانه اي از زبان صحرا نشينان درباره مردي ميگويد
كه قصد كرد به واحه اي ديگر سفر كند .از اين رو شتر خود
را بار كرد.او قاليچه ها،وسايل پخت و پز و چمدان لباس
را روي شتر جاي داد و حيوان همه را تحمل كرد
.همانطور در حال رفتن بودند ناگهان مرد پر آبي زيبايي
را كه پدرش به او داده بود به ياد آورد.از اينرو بازگشت
و پر را آورد و بر پشت شتر گذاشت.با اين كار شتر از پا افتاد
و مرد.مرد با خود انديشيد:««شتر من نتوانست حتي وزن
يك پر را تحمل كند»».ما نيز گاهي به همين طريق درباره
ديگران فكر ميكنيم بدون آنكه دريابيم شايد حكايت
فوق قطره اي بوده كه گيلاس رنج ديگري را سر ريز كرده است.





Wednesday, September 04, 2002

من نميدونم چرا بعضي ها يك جورايي از آدم طلبكارند
حالا اينكه كي اين طلباشون صاف ميشه معلوم نيست
.امروز يكي از دوستام(دوست كه چه عرض كنم!)رو ديدم.
تا منو ديد خودشو قايم كرد.با خودم گفتم وا اينديگه
چه جورشه من اينو سالي يك بار هم نميبنم .به اين
ديگه چرا بدهكارم؟.نميدونم چي شد ولي يك حس درونيي
مجبورم كرد برم جلو بهش سلام كنم نميدونم شايد
خواستم با اينكار لجشو در بيارم شايد هم خواستم
بهش درس فروتني بدم.البته خودم بيشتر فكر ميكنم
منظورم اين بود كه بهش بفهمونم كه من با تو خصومتي
ندارم.اگر هم فكر ميكني خودخواهم اين تفكر غلط خودته .
خيلي دوست داشتم بهش بگم هي رفيق انتقام بدبختيهاتو
برو از يكي ديگه بگير به من چه كه 3 ساله پشت كنكوري!
اما خوب مثل هميشه حرفم رو خوردم .خلاصه تا منو ديد
جا خورد يك لبخندي زد( آي كه چه لبخندي بود
(از اون لبخندها كه از صد تا فحش بدتره!و معني ازت خوشم نمياد ميده
يك سلام سردي كرد .بعد ازش پرسيدم كجا ميري؟منظورم
اين بود كه چي كار ميكني؟روبه راهي؟يك كم من من كرد
و يك جواب علكي داد.يعني اينكه به توچه!منم خيلي مودبانه
ازش خداحافظي كردم و رفتم.ظهر وقتي براي بابام تعريف كردم
گفت چون ديده تو درست داره تموم ميشه و اون هنوز پشت
كنكوره اعصابش خورد بوده.اينكه درست.اما اين دليل نميشه
كه آدم تقاص شكستهاشو از بقيه بگيره.مثلا با اين رفتارش
چي رو ميخواست به من ثابت كنه؟من ولي دلم براش سوخت.
خيلي بده كه آدم اينقدر از نظر فكري و وجودي پايين بياد.فقط
خدا كنه من هيچ وقت مثل اون نشم.











خبر خوب اينكه مهندس براي اولين بار وقتي پروژم رو ديد يك لبخندي زد و
گفت عاليه!واي چقدر خوشحال شدم ميخواستم داد بزنم
.اصلا فكر نميكردم اصلا اين كلمه (عاليه)رو بلد باشه تلفظ كنه
خبر نه چندان خوب اينكه زبان 95 شدم.خودم فكر ميكردم تاپ
(ميشم اما خوب كاچي بهتر از هيچي(ضربالمثل رو حال كنيد
خبر بد اينكه سيدي آفيس 2000 ام گم شده.شايده به كسي دادم
و خودمم يادم نيست .خواهش ميكنم اگر كسي برداشته
.خودش خيلي محترمانه و سنگين بياد بزاره سرجاش





Tuesday, September 03, 2002


من نميدونم چرا در خنديدن با ديگران فرق دارم
اصلا يك چيزايي كه براي بقيه جالبه و بهش ميخندند
براي من خنده دار نيست كه هيچي. يك كم هم بيمزه
هست.نميدونم چرا؟؟ گاهي وقتها دست خودم واقعا
كلافه ميشم.مثلا اين ميستر بين، من هيچ وقت نتوستم
بهش بخندم يا حتي چارلي چاپلين! براي من هيچ
وقت جالب نبود..يا حركات يك دلقك توي سيرك
براي من كاملا بي مزه و خسته كننده است.اصلا
همين فيلم نان و عشق و موتور، تو سينما موقعي
كه همه قاه قاه ميخنديند، من بهت زده بهشون نگاه
ميكردم و به اين فكر ميكردم كه به چي ميخندند؟هر
چي سعي كردم يك نكته خنده دار توش پيدا كنم نتونستم
اما
برعكس بعضي چيزا برام خيلي بامزه هست
.اينقدر كه تا مدتها از ياد آوريش واقعا ميخندم.مثل
بعضي تكه هاي باحال يا يك جك نيم خطي.البته
وقتي ميخندم واقعا از ته دل ميخندم.و بلند بلند..يك
دوستي داشتم اوج خندش و وقتي يك چيز براش آخر نمك بود
يك لبخند ميزد يك كوچولو قرمز ميشد و اصلا صداش
در نمي اومد.معلوم نميشد كه داره از خنده ميميره. بعد
يك مدت كه باهم دوست بوديم سر كلاس جرات اينكه
يك چيز با مزه بهش بگم نداشتم آخه اينقدر بلند ميخنديد
كه استاد هي برميگشت به من چپ چپ نگاه ميكرد .نه
اينكه ديوارم هميشه خيلي كوتاه هست!! اين دوستمم
نجابت از چهره اش ميباره (كشته منو مظلوميتش) فكر
ميكرد من دارم ميخندم
(اين جور مواقع قسم حضرت عباس هم فايده نداره)
خلاصه اينكه هميشه سعي كنيد از ته دل و بلند بخندين
ميگن عمر آدم زياد ميشه
(نوح (ع)هميشه نيشش باز بوده احتمالا)





Monday, September 02, 2002

اين متن رو به مناسبت هفته زن اينجا ميگذارم.اگر
دوست داشتين بخونيدش.




ازرفتن هيس واقعا متاسف شدم من وبلاگش رو خيلي
دوست داشتم.خيلي راحت مينوشت.كاش نميرفت.




دنيا همه هيچ و اهل دنيا همه هيچ
اي هيچ براي هيچ با هيچ مپيچ





Sunday, September 01, 2002

گاهي وقتها عجيب دلم مي خواد برگردم و به طرف مقابلم
بگم:تو هيچي نيستي! هيچي. همه وجودت به اندازه يك سكه
دو ريالي هم نمي ارزه.يك موجود حقير و بدبخت كه
سعي ميكنه با دروغ و ظاهر عقده ها و حقارتهاشو پنهون كنه.
حالم ازت به هم ميخوره....اما وقتي خوب بهش نگاه ميكنم
ميبينم بي ارزش تر و بدبخت تر از اين حرفاست .يك لبخند
مصنوعي ميزنم و ميگم:بله خواهش ميكنم. شما
....... لطف دارين. اين دله كه به دل راه داره




ديشب يك مهموني داشتم با اينكه خيلي خسته شدم
اما خيلي خيلي بهمون خوش گذشت به قول بچه ها
حسابي خالي شديم.اما بدشانسي دو جا خيلي حالگيري
شد:يكي موقعي كه ميخواستم عكس بگيرم كه
دوربينم خراب شد. وگرنه حتما عكساشو ميگذاشتم
تو وبلاگ(آره جون عمم)يكي هم از اتفاقات نادر روزگار
يكي از اساتيد خانم دانشگاهمون ديشب ياد من افتاده بود
و بهم زنگ زد.بچه ها هم به خيال اينكه از دوستامه كلي
سر به سرش گذاشته بودند وجوري وانمود كرده بودند كه
انگار اينجا عروسيه و سر مهريه دعوا شده
اينقدر سر و صدا كرده بودند كه بنده خدا فكر كنم دفعه آخرش
باشه كه اينجاها زنگ بزنه.
خوب ديگه هر كي خربزه ميخوره پا لرزشم ميشينه
(ضرب المثل شناسيم منو كشته)