Tuesday, December 31, 2002

اولا سعی کنيد اگه يک چيزی رو بلد نيستيد دست نزنيد
ثانيا هيچ وقت سر وسط کابل هارد رو به مادر برد نزنيد چون
مسلما هاردتون می سوزه و مجبوريد از سايت دانشگاه
وبلاگتون را بنويسيد...!



Monday, December 30, 2002

Many projects to do
Many lessons to study
Many things to say
But
NO time
NO computer
So awful life
And one weblog full of empty...!
("thank god")




Sunday, December 29, 2002


امان از موقعيكه يك دو روز كامپليت يك درسو بخوني و
امتحانشو فجيعا گند بزني…!




Friday, December 27, 2002

آدمها بر دو دسته اند:
يك دسته آدمهاي خوب و مهرباني كه هميشه به همه كمك
ميكنند،و تا آخر عمر تو سرت ميزنند.
دسته ديگر، آدمهاي خيلي خيلي بدي كه اصلا كمك نميكنند!




Thursday, December 26, 2002

هرگز دريا را تعريف نكن
چون اگر به دريا نگاه كني،
و از آن تعريف كني،
بعد برگردي،
و سپس دوباره نگاه كني،
دريايي كه ميبيني،
ديگر همان دريايي نيست كه لحظه پيش ديده اي...
از كتاب آبي كوچك آرامش





Wednesday, December 25, 2002

تا به امروز تصور ميكردم سرچشمه اصلي اشتباهات من آن الفي
هست كه واو ميپنداشتمش!
اما اكنون ميفهمم تو آن كوه كه نيستي هيچي ،حيف كاه!





احساس خوبي بهت دست ميده وقتي يك كنفرانس آماده دستت بدهند بگند بخونش برو
ارائه بده،بعد خيلي راحت حفظش كني اما موقع ارائه وقتت رو به يكي ديگه كه عشق
كنفرانس كشتتش بدي،و استاد به خاطر اينكار نمره ات رو همينجوري بده!
حالا تصور كن اون موقع چه حالي پيدا ميكني وقتي هفته بعدش اوني كه كنفرانس رو
بهت داده بوده، تايپ كنه دو دستي تحويل استاد بده!بعد استاد كه يادش رفته
كنفرانس رو نداده بودي، برگرده به دوستت بگه شما نمره نميگيري،همه نمره مال
ارائه خانوم ذاكرينه!!




Tuesday, December 24, 2002

انتظار نداشته باش هميشه اون چيزي كه فكر
ميكني،هستم، باشم!
..................................................................
كروكديل:
ظريفي گفت: " هر چه از دل برآيد بر دل نشيند"
زمختي گفت:" يعني اگه من بالا بيارم شما
ميخوري؟؟؟عجب بامرامي بابا!!!!!"





Monday, December 23, 2002

ميدونم ،ميدونم كه هيچ وقت آدم با معرفتي نبودم!
ميدونم ،خوب ميدونم كه بي تفاوتيم اعصابت رو خورد ميكنه!
ميدونم ،واقعا ميدونم كه اونقدر لجتو در ميارم كه حالت داره ازم به هم ميخوره!
ميدونم ،باور كن ميدونم گاهي وقتها اونقدر بداخلاقم كه يك روز خوبت رو به راحتي گند ميزنم!
اما تنها چيزي كه هنوز نفهميدم ،اون لنگه كفشه، كه موندم چه جوري تا حالا تو سرم نكوبونديش...!





Sunday, December 22, 2002

باور كن براي اينكه نشون بدي حلال زاده اي نيازي نيست، هر دفعه كه
دارم پشت سرت حرف ميزنم،يكدفعه جلوي چشمم ظاهر بشي..!




اگر يكي بگه: چون وقت نداشتم نظرخواهيم رو برداشتم،
لطف ميكنيد اينقدر ازش نپرسيد« پس نظرخواهيت كو؟»




Saturday, December 21, 2002

قدرت وصف ناپذير بعضي ها درانكارگفته هاي قبلي اشان واقعاقابل تحسينه!
اسكيزوفرنيا بگيريد انشالله!




Friday, December 20, 2002

خواهي نشوي سرگردان
از همين جا سر خر برگردان




Thursday, December 19, 2002

تنها عامل ركود كاري من از اونجايي ناشي ميشه كه مطمئنم اگر
بخواهم ميتوانم در كمترين زمان ممكن اون كار را انجام دهم.
و اينجوري هيچ وقت سراغش نميرم...!




Wednesday, December 18, 2002

آدم باباش براش سوغاتي بياره خوبه،دوستش بهش كادو بده خوبه، با يك هديه همه ناراحتيهاش يادش بره خوب نيست!
سركلاس به موقع برسه خوبه،استاد و بچه ها به شدت بيمزه شده باشند بده!
مهمون داشته باشه خوبه،به خاطرشون برنامه اش رو به هم بزنه بده!
تو يك مسابقه برنده بشه خوبه،نتونه جايزه اش رو بگيره بده!
وبلاگ داشته باشه خوبه،توش چرت و پرت بنويسه بده!
با دوستاش بگه و بخنده خوبه، يكهو دلش بگيره بده!
زياد كار كرده باشه خوبه،خسته شده باشه بده!
سردرگم باشه بده،ضايع بشه خيلي بده،
اعصاب نداشته باشه خيلي خيلي بده!
احساس تنهايي بكنه واقعا بده..!




Tuesday, December 17, 2002

زمستان را به خاطر سردي هوايش مي بخشم،به خاطر اينكه باعث انجماد اين همه قلب
شده مي بخشم، حتي از اينكه مولد اين كلمات سرد ويخ زده شده ،ميگذرم ،اما هيچ
وقت به خاطر اون بهمني كه توي اين روزها روي سرم خراب كرد نمي بخشمش ...!




Monday, December 16, 2002

اگر ميخواي خودت نباشي ،نباش
اگر ميخواي ظاهر و باطنت يك فرسنگ از هم فاصله داشته باشه،باش
اما تو رو خدا اين جانماز رو اينقدر جلوي من آب نكش، دارم بالا ميارم...!




Sunday, December 15, 2002

از بي حوصلگي رفتيم سراغ سيستر،
آبجي چطوري؟ روبراهي؟يك آهنگ با حال چي داري بگذاري،يك
كم روحيه بگيرم!
نيم وجبي، تا ديده محلش گذاشتم يك نوار دمبل ديمبل گذاشته ميگه:
مريم !مثلا من خواننده ام تو هم اون دختره اي كه جلوش ميرقصي..!
بچه پررو،بي جنبه!!بعد هي ميگن چرا با روحيه بچه بازي ميكني!چرا
احساساتش رو ناديده ميگيري!؟




Saturday, December 14, 2002

تنها اشتباه من اين بود كه با ديدين شادي آنقدرهيجانزده شدم كه يكباره
همه آهنگهاي غميگينم را پاك كردم،بدون اينكه تصور كنم يك روزي
نه چندان دوربراي همخواني با اشكهايم دوباره نيازشان دارم.




Friday, December 13, 2002

وقتي هوا اينقدر سرده،وقتي قلبهامون به اين فجيعي يخ زدند،تو رو خدا توقع نداشته باش
به جاي اين تيكه تيكه هاي يخ كه از دهنم بيرون مياد،برات شير كاكائو با قهوه داغ بيارم...!




Thursday, December 12, 2002

بهترين جواب براي خورد كردن اعصاب يكي كه تو اعصاب خورديت هيچ نقشي
نداشته و كلي نگرانته:
ما كه از همه كشيديم يكيش هم تو!!ماكه از كسي خيري نديديم تو هم روش!




Wednesday, December 11, 2002

واي اين دنيا چقدر كوچيكه!!چند وقت پيش دختر خالم برام نوشته
بودكه يك خانومي بهش ميل زده بوده كه من در دوران دبيرستان يك
دوستي به نام شما داشتم،.لطفا درباره خودتون بيشتر توضيح بدهيد...
دختر خاله ما هم مينويسه كه بله من فلاني ام الان پزشك هستم و
لندن هستم. اگر ميشه شما خودتون را دقيق تر معرفي كنيد،كه با
كمال تعجب ميبينه كه اون خانومه هم كه ازدوست هاي دوران
دبيرستانش بوده،همونجاست واتفاقا اونم پزشكه!جل الخالق!
راستيتش من هميشه فكر ميكردم اين چيزا مال تو فيلمهاست.نميدونم
چرا ، شايد چون من هيچ وقت دوستام گم نميشوندكه هيچي هميشه
هم بيشتر هم ميشوند.حالا تقي به توقي خورده و اين اتفاق واسه
دختر خاله ما افتاده،به ما چه!از اين حوادث براي ما نمي افته!«گيرم
پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل»(چه ربطي داشت!؟)
خلاصه خيلي وقت پيش يكي از دوستام تعريف ميكردكه با يك
دختري دوست شده كه آمريكا هست و وبلاگ مينويسه و هي
از اين بشر واسه ما تعريف ميكيرد.يك روز اومد كه دوستم
عكسش رو برام فرستاده عجيب آشناست!ببينش.. هيچي ما هي
اين عكس رونگاه كرديم هي برامون آشنا اومد!هي زديم تو سر
خودمون كه اينو يك جايي ديديم اما فايده نداشت كه نداشت.
خلاصه رفتيم بهش ميل زديم كه رفيق !!چشممون آشنا مياد
ببين تو چشمت آشنا نمياد!!واي جاتون خالي چقدر خنديديم!
اين همون آزاده بچه شر مدرسه بود كه خيلي وقت بود ازش
خبر نداشتم! سال اول دبيرستان تو يك مدرسه بوديم!
خداييش ابن هنديها يك چيزايي ديده بودند كه فيلم ساختند..!
راستي اين دوست ما پا شده رفته مسافرت ،براش يك قالب ساختم
ميخوام سورپريز بشه براش .ميشه يك نگاهي بندازين،كه تا نيومده
اگر ايرادي داره برطرف كنم..





Tuesday, December 10, 2002

ميشه در عين حالي كه همه چيز رو خيلي سخت ميگيري،هيچ چيز برات جنبه جدي
نداشته باشه،
در حاليكه براي همه حرفهاي ديگران احترام قائلي،هيچ كدومشون برات مهم نباشه،
وبا وجودي كه خيلي زود دلگير ميشي،به همون آسوني يادت بره،
اما
از يك چيز هيچ وقت نميتوني بگذري و اونم اون لحظات قشنگي اززندگيته ،كه به
خاطر فكرهاي مزخرفت خرابشون كردي و هيچ وقت عبرت نگرفتي..!





Monday, December 09, 2002

اين روزها احساس ميكنم هيچكي وبلاگم رو نميخونه،حتي خودم هم دوست ندارم
بخونمش!وقتي يكي بهم ميگه وبلاگت رو خوندم فكر ميكنم دروغ ميگه.اصلااين
روزها فكر ميكنم همه دروغ ميگند.دلم ميخواهد به اونايي كه هي علكي ازم تعريف
ميكنندخيلي محترمانه بگم خواهش ميكنم خفه شويد ميدونم دروغ ميگيدوبه اونهايي
كه هي ازم ايراد ميگيرند بگم به شما چه!؟
اين مهموني لعنتي هم كه ميدونستم حالم رو بدتر ميكنه،اما مثل همه زندگي نكبت
بارم به خاطر اينكه بعدا بازخواست نشم رفتم .حالم از اين مراسم هاي سنتي به
هم ميخوره،جايي كه هيچ اختياري نداري،بايد همونجور باشي كه دوست دارند،
بعد هم كه دختر خاله بيچارم با كلي ذوق اومد پيشم بهش گفتم كه امروز
همه رو زشت ميدارم،كاش نگفته بودم، اما اون تنها كسيه كه واقعا ميفهمه
چي ميگم.

خيلي بد شدم،اين فكر لعنتي بدجوري آزارم ميده،كاش ميتونستم تو اين مرحله
از زندگيم استاپ كنم،يا مثل بقيه واقعيت رو بپذيرم.اما آخه چه جوري؟؟!!




Sunday, December 08, 2002

كاش ميشد يك جوري اين فرايند فكر كردن ذهن من متوقف بشه!فكر كنم اگر به همين
منوال پيش برم تا چند صباحي ديگه دچار overflow بشم.حداقل كاش ميشد اون چيزاي
مزخرفي كه وارد حافظه سختم شده رو delete كنم و ذهنم رويك update كامل كنم.
آخه من از اون دسته آدمهام كه اينقدر توفكر كردن بيجنبه اند واز حق خودشون بيشتر
استفاده ميكنند كه تا يك چند باري CVAنشند ،عبرت نميگيرند.جدا گاهي وقتها واقعا
احساس ميكنم اونقدر ذهنم پر شده كه ديگه جا نداره!سيستر چند روز پيش ها ميگفت
اگر يك دستگاهي بسازند كه بتونه فكر آدمها را بخونه بعد به ذهن تو وصلش كنند
همون لحظه اول ميسوزه!!راست ميگه به خدا!حالا دستگاهه هيچي، فداي سرم!
خودم دارم ميسوزم..!




Saturday, December 07, 2002

من نميدونم چرا امروزمشكل زبان داشتم!!وسط كلاس كامپايلر در
حاليكه استاد داشت درس ميداد و من كاملا فهميده بودم،يكدفعه
احساس كردم ديگه هيچي نمي فهمم،برگشتم از دوستم پرسيدم
اين داره فارسي حرف ميزنه؟؟به نظرم لهجه اش استراليايي اومد
(زبون قحطي بود!؟؟)بعد 10 دقيقه كه گذشت دوباره احساس
كردم لهجه اش برگشت به فارسي!!همين جوري هي صداي استاد
توگوشم قطع و وصل ميشد كه استاد گفت:آماده شويد براي
كوئيز!!خلاصه كوئيز رو كه گرفت من همه سوال رو بلدبودم
فقط همون محاسبه اولش كه استاد استراليايي گفته بود رو، بلد
نبودم و اشتباه نوشتم،به خدا تقصير من نبود!آخه گناه من چيه،
كه استراليايي نمي فهمم!آخرش هم نفهميدم اين دوستاي من
از كجا ياد گرفته بودند.من كه سر در نميارم!؟اين سيستر هم
كه تب داره همش هذيون ميگه!! سر كلاس زبانم استاد بهم
گفت مطمئني ميزوني؟؟من كه طوريم نبود!!امروز چرا همه
يك جورديگه اند؟اتفاقي افتاده؟؟
حرفي؟نظري؟نكته اي؟





Friday, December 06, 2002

بالاخره تمام شد،
رمضاني كه بي صبرانه منتظر اومدنش بودم،و بي صبرانه منتظر تمام شدنش!
رمضاني كه هيچ سودي ازش نبردم جز اينكه فهميدم چقدر عوض شدم
چقدر از خودم دور شدم و چقدر اون ارزشهاي قبليم جايگزين شدند!
البته باز هم خوشحالم .از اينكه خودم ميدونم چقدر بد شدم.چيزي كه
من رو ناراحت ميكنه اينه كه يك روزي اونقدر عوض بشم كه اون
خود واقعي ام را كاملا فراموش كنم.
راستي جشن خوراكيها مبارك…!





Thursday, December 05, 2002

خوب آماده باشيد،لطفا محكم بشينيد ميخواهيم يك دور تو شبكه بزنيم:
اول بريد اين آهنگ زيباي شاهرخ را از اينجا دانلود كنيد.بعد اين فلش
عصار را ببينيد، بعد در سكوتي زيبا به اين نواي دل انگيز اسبهاگوش
كنيد!! بعدش هم در همون حالي كه دارين به اين آهنگ معين گوش
ميديد اين مطلب رو هم درباره نظر خواهي بخونيد.
راستي حالا هديه تهراني هيچي ،اين ديگه چرا؟؟




Wednesday, December 04, 2002

اگر خيلي كارها دارين كه انجامشون ندادين،يا نيمه تمام
جا گذاشتين، فكرايي دارين، كه هنوز عمل نكردين،
و چيزهايي هست كه حتي بهش فكر هم نكردين،
خيلي نگران نباشيد،
چون اونقدر دست دست ميكنيد،
كه به زودي براي هيچ كدومشون وقت نخواهيد داشت..!




Tuesday, December 03, 2002

هنوز هم معتقد به اون تقّي هستم كه به توقّي بخوره و
اين تقّ و توق هاي اضافي رو از زندگيم حذف كنه…!




Monday, December 02, 2002

ديشب داشتم فكر ميكردم واي!چقدر كار دارم من!
اول كه اين شبكه
3 تا جزوه بزرگ رو بايد مو به مو حفظ كنم،كنفرانسش هم كه هنوز ندادم!بعد
ريز پردازنده كه به جز چرندياتي كه سر كلاس گوش كردم،اونم اگر سر كلاس
رفته باشم،هيچ وقت لاي جزوه ام رو بازنكردم!اين سي دي اموزشي كه بايد با
فلش براش مي ساختيم هم الحمدالله هنوزبهش دست نزدم،كامپايلر هم كه دو
هفته يك بار شنبه ها كه استاد پروازيه مياد ،لاي دفترش باز ميشه! پروژه
طراحي كامپايلر پاسكال هم خدا بزرگه،حل ميشه!نرم افزار 2هم كه خيالم
راحته!اصلا جزوه ندارم!!هنوزهم اين پروژه اش رو با اكسس كامل نكردم،
سيستم عامل منحوس، كه بدتر از همه!يك ترم كارمون بود اصطلاحات
انگليسيش رو از اين استاده ياد بگيريم حالايكي ديگه اومده كلا فارسي
درس ميده!درست بر عكس اون اولي!اون مطلب در مورد سيستم عامل
لينوكس و ترجمه و كنفرانسش هم كه خدا ميدونه كي قراره انجام بشه،
هوش مصنوعي هم كه هنوز اين پروژه رو تحويل ندادي،يك پروژه ديگه
ميده…!
تو همين فكرها بودم كه يكهو احساس كردم چشام سنگين شدند،بعد هم
نفهميدم چي شد كه يكهو خوابم برد……!
…………………………………………………………………………...............................
يك نصيحت از اين وبلاگ كه تا اطلاع ثانوي تعطيله!
و در آخر… به بچه هاي وبلاگي كه تازه شروع به كار كردند بگم كه
هيچ وقت آدرس وبلاگتون رو حتي به نزديك ترين دوستتون ندين حتي
اسمش رو هم ندين!حتي اسمشو! از ما گفتن بود !فردا كه فهميدين
آدمهايي
وبلاگتون رو ميخونند كه حتي فكرش هم نميكردين ميفهمين من چي
ميگم….!




Sunday, December 01, 2002

اين وبلاگ يك دانش آموز 17 ساله است كه خيلي دوست داره
بچه معروف باشه ولي خوب نميشه،كسي ميتونه كمكي بهش بكنه!؟
………………………………………………………………….......................
اگر يك وقت احساس كردي، بغض سختي گلوت رو فشار ميده،
كه هيچ جوري نميشكنه،كه داره خفه ات ميكنه،كه بدجوري
آزارت ميده،كه نميدوني چه جوري ازش راحت بشي….
برو بگير بخواب وقتي بيدار شدي،
حتما خوب ميشي..!




Saturday, November 30, 2002

تنها چيزي كه باعث ميشه خودم نباشم فكر كردنه!
اونم به اينكه كه چه جوري باشم،بهتره…!




يك صبح جمعه دل انگيز زندگي من!

صبح ساعت 7 رفتم كه بخوابم آخه 24 ساعت بود كه نخوابيده بودم..
حدود ساعت 8با صداي مكرر تلفن كه هيچ جوري قطع نميشد،از خواب پريدم گوشي رو
برداشتم
جناب پدر:سلام دخمل بابا خوبي؟ خواب بودي،فكر كردي من ول ميكنم اگر گوشي رو برنداري
،ديشب چرا نخوابيدي،راستي اينو(داداش گرامي فعلا)رو صداش كن بياد من كارش دارم.
من:چشم باباجون،با مهربوني رفتيم بالاي سر دادش عزيز :بلند شو بابا گفتند بري كارت دارند
و.. دوباره خوابيدم
نيم ساعت بعد:
دوباره زنگ مكرر تلفن(كاش اينقدر خوابم سبك نبود!)از خواب پريدم بازهم جناب پدر!:سلام
خواب بودي،ببخشيد،اين پسره چرا نيومد چرا صداش نزدي و..
من:چرا بابا صداش زم اِ نيومد الان ميرم… دوباره با چشمهاي خواب آلود رفتيم سراغش داداش:
بلند شو ديگه بابا دوباره زنگ زدند كارت دارند….!
1 ساعت بعد:
همون ماجرا
پدر:السلام!چرا اين نيومد هزار تا كار دارم بابا هزار جا بايد برم ،يك پارچ آب بريز تو سرش بيدار
شه!كار دارم واي!
بنده: باشه دوباره ميرم!!با عصبانيت رفتيم سراغ اين بشر:بچه بلند شو اعصاب منو خورد كردي
مردم از بس جواب دادم …
نيم ساعت بعد:
زنگ كريه و فجيع تلفن ،دوباره با عصبانيت گوشي رو برداشتم،ديدم دوباره بابامه داد زدم واي
بابايي ول كنيد ديگه، اَه صد بار زنگ زديدن.اگر گذاشتين بخوابم!.
بابا با يك صداي تقريبا بلند تر از من: حالا وقته خوابه ديشب چيكار ميكردي مگه!ين بچه چرا
نيومد مسخره كرده منو، مردم معطلند،هزار تا گرفتاري دارم
من(شديدا عصباني)آره ميخواين برين با دوستاتون..!ميدونم كه!
بابا عصبانيتر از من:نخير هم برو بابا اَه اَه …!
گوشي رو محكم گذاشت!من هم!
با عصبانيت رفتم سراغ اين دادش !!(اگر دستم بهش برسه)كه ديدم نيست!رفته!
يك غرولندي نثار مامان بيچاره كردم و رفتم خوابيدم
5 دقيقه نشده بود كه دوستم زنگ زد:سلام مريم جون،خوبي خواب كه نبودي خواستم زودتر بهت
زنگ بزنم گفتم خوابي بيدارت نكنم!
نه چه وقته خوابه الان مگه! مرسي بيدارم،لطف كردي شرمنده كردي،سرفرازمون كردي،…!

زندگي نكبت بار تر از اين ديدين تا حالا..؟؟






Friday, November 29, 2002

ديروز دم غروب داشتيم با لعيا ومنا جون ميرفتيم خونه نويي نسترن خانوم!
يك دسته گل بزرگ هم خريده بوديم ببريم براش،البته به زهرا خانوم هم
گفتيم بيادكه
گفت درس دارم، خجالت ميكشم!بانوي شرقي هم قرار
شد خودش با ماشين بياد!خلاصه رفتيم در خونه empty space واون
رو هم برداشتيم،توي راه يكي رو ديديم كه فرياد ميزد«من چه سبزم
امروز»،ازش خواستيم با ما بياد،گفتيم شايد به سبزي او ماهم سبز
شويم.وسط راه يك بستني فروشي ديديم كه روشيشه اش
نوشته بود كوه يخي
50 تومان!!بدو بيا كه تموم شد…!خيلي تعجب كرديم واه چقدر
ارزون شده!!همين جور كه ميرفتيم يكهو ليلا داد زد كه : واي يك
هزارپا،چقدر خوشگله بيا با خودمون ببريمش.خلاصه وقتي رسيديم در
خونشون ديديم اين گروه خفن منتظرمونن!هي ميگن چرا دير كردين!؟
كجا بودين و…
اول پسر خالش اومد دعوتمون كرد،بريم تو. همين كه وارد شديم ،ديديم
يك غريبه اونجا نشسته،با يك منحرف(خدا ميدونه تو ذهنش چي ميگذره)
يكهو
متوجه يك جفت چشمهاي آبي شدم كه به ماچپ چپ نيگاه ميكرد كه چرادير
اومدين .بعد هم اين نسترن خانوم(واه واه چه دامن كوتاهي پوشيده بود!)
اومد جلو سلام كرد،كلي ذوق كرده بود.نشسته بوديم كه ديديم سر و كله
مريم و مريم هم پيدا شد!!واي چه دسته گلي خريده بودند!!خلاصه جاتون
خالي خيلي خوش گذشت! اين منا هم هي ازمون عكس گرفت،حالا اگر
عكسهاش رو ميخواين برين يقه اونو بگيرين!!
راستي گيلاس جون چرا نيومدي؟؟





Thursday, November 28, 2002

!چاره ای نیست جز ننوشتن موقعی که وِپروس گرفتی و هاردت سوخته



Tuesday, November 26, 2002

استادي كه حوصلش رو نداشتي
امتحاني كه خراب كردي،
درسي كه ازش متنفري،
پروژه اي كه تموم نكردي،
مقاله اي كه پيدا نكردي،
كلاسي كه نرفتي،
دروغي كه گفتي،
كنايه اي كه شنيدي،
سكوتي كه نشكستي،
سوالي كه بي جواب گذاشتي،
مهموني كه دوست نداشتي،
مراسمي كه مجبوري شركت كني،
رمضوني كه ازش خسته شدي…!
همه و همه به تنهايي ميتونن يك دليل موجه واسه گند زدن
يك روز قشنگ زندگيت باشن،چه برسه به اينكه همش رو
باهم،اونم تو يك روز داشته باشي..!




Monday, November 25, 2002

تو دانشگاه،يك جفت داداش دوقلو هستند،كه هيچ فرقي با هم ندارند،انگار
كه خدا چهره كم آورده و واسه آسوني كارش يك كپي از اون يكي درست
كرده ،هميشه هم با همند،اصلا امكان نداره بتوني يكيشون رو تكي ببيني،دقيقا
هم يك جور لباس ميپوشند.كلا معلومه كه همديگر رو خيلي دوست دارند.
روابط صميمانشون برام خيلي جالبه،آخه من بااينكه اصلا حسود نيستم فكر
ميكنم اگر يك خواهردوقلو داشتم اصلا دوستش نداشتم،هيچ وقت هم عين
اون لباس نميپوشيدم اصلا هم باهاش تو يك دانشگاه درس نميخوندم،
هيچ وقت هم ازش خوشم نميومد…!
حالا اينكه اين دوتاچه جوري اينجوريند!نميدونم والا!يك جورايي عجيبه
برام!!




Sunday, November 24, 2002

واي امروز از نفس افتادم،ديگه به اندازه يك ضرب و تقسيم كوچيك هم ذهنم كشش
نداره،كله ام سوت كشيد از بس فكر كردم .
اول كه اين كلاس ريز پردازنده ،يك ثانيه حواست پرت بشه كلي از مطلب پرت ميشي،
بعد هم اين پروژه هوش مصنوعي!آخه اين هم پروژه هست داده به ما،بعد از كلي فسفر
سوزاندن قبلي و2 ساعت تفكر سه جوان باهوش و متفكر(؟؟)تازه الگوريتمش كشف
شد و نحوه پياده سازيش!
منم كه هي بايد زكات اين 4 تا كلمه ناقص اينترنت و فلشي كه بلدم رو بدم،امروز دقيقا
3 ساعت اين كارم بود. (نه كه ارواح عمه ام خيلي هم بلدم!)
راستي ،كسي يك لينكي ،آدرسي ،مطلبي ،چيزي درباره سيستم عامل لينوكس يا ايكس پي
سراغ نداره،؟اگر راهنماييم كنه خيلي ممنون ميشم.




Saturday, November 23, 2002

جدا چه حالي ميده:
صبح حوصله كلاس رفتن نداشته باشي و بگيري بخوابي بعد بفهمي استاد نيومده
بوده!و كلاس تشكيل نشده..!

واقعا چه حالي ميده:
با اعتماد به نفس بري پاي تابلو تمرين حل كني يك هو دست و پاتو گم كني و اشتباه
حل كني ،هي هم بقيه ازت ايراد بگيرند،بعد استاد يواشكي بهت بگه خودتو نباز
،من هواتو دارم!

عجب حالي ميده:
جزوه يكي از بچه هاي ترم بالايي و خيلي آروم كلاس رو بگيري،بعد ببيني اولش يك
دختره ترم1 براش نوشته :
I love you!

خداييش خيلي حال ميده:
عصر كلاس داشته باشي و منتظر باباهه باشي تايك مسيري برسونتت،بعد كه خيلي
ديرت شده ببيني اينقدر خوابه كه دلت نمياد صداش كني،با عصبانيت و عجله از
خونه بياي بيرون،راننده دانشگاه جلوي پات ترمز كنه و تا خود دانشگاه برسونتت!

واي كه چه حالي ميده:
امتحان مكالمه زبان داشته باشي،روزه هم باشي،خسته هم باشي،همين كه مياي از
خونه بري بيرون عموجانت كه يكساله نديديش و چند روز پيش ها ازش گله كرده
بودي كه چرا نمياي، زنگ ميزنه كه من الان الان فرودگاهم!!

از شدت خوشحالي الان در شرف موتم فقط منتظر يك ضد حال قوي ام كه اين خبر آخري
رو خنثي كنه!!تو رو خدا تعارف نكنيد،راحت باشين..!




Friday, November 22, 2002

بپذيريم ديگران را همانگونه كه هستند،
دوست بداريم كساني را كه با معيارهاي ما نميخوانند،
قبول كنيم در زندگي هميشه افرادي بهتر از ما هستند،
وبفهميم كه هيچ چيز بهتر از خودمان بودن نيست.
وبدانيم كه هيچگاه اينگونه نخواهيم شد
از بس كه حسوديم...!








Thursday, November 21, 2002

بدون هيچ منطقي، مخالفم…!




يعني ميشه كه ديگه اينطوري نشه؟؟؟
..................................................................
امروز يك چيز جديد يافتم!! يك ديكشنري onlineخيلي باحال !!
اينid رو “farsidic” به فرند ليستتون اضافه كنيد!و هرچي
خواستين ازش بپرسيد!
اگر هم ميخواهيد در موردش بيشتر بدونيد، بريد اينجا!!





Tuesday, November 19, 2002

امروز رفته بودم به جاي دوستم توي شركتي ويندوز درس بدهم!تازه اونم مقدماتي!
اونم به يك كسايي كه تو عمرشون ويندوز رو نديده بودند..!
اول يكسري مزخرفات درموردتفاوت سيستم عامل ها(منحوس ترين درس زندگيم)
براشون توضيح دادم و ويك شرح كوتاهي درباره خود ويندوز،بعدكم كم بهشون
ياد دادم كه چه جوري folderبسازند!او اسمشو عوض كنند…!
هيچي!تا ما اينو گفتيم، اين دخترها كه معلوم بود همشون دبيرستاني اند شروع كردن
به اسم بازي!واي يك دختره اينقدر فولدر ساخت و اسمش رو loveگذاشته بود كه
ديگه اين desktopجا نداشت!اون يكي هم كه از بس فولدر رضاساخت ديگه
داشت حالم به هم ميخورد!و..
اما اي واي مگه اين كامپيوترها را خاموش ميكردند!انگار حالا اين love قراره از اين
ويندوز بيرون بياد!حيفشون ميومد..!
يكهويي يادمو اين شعر افتاد كه مجنون در جواب اون كسي كه ازش پرسيده بود چرا
روي خاك هي اسم ليلي رو مينويسي گفته بود:
نيست نامي از او در دست من
زان بلندي يافت قدر پست من
ناچشيده جرعه اي از جام او
عشق بازي ميكنم با نام او
(كشته منو اين مجنون بودنشون..!)




وقتي بدوني، يك كوه پشتته،
ناخودآگاه تند تر ميري،
حتي اگر يكبارهم لازم نشه،
به اين كوه تكيه كني...!





Monday, November 18, 2002

واي تو اين وبلاگستان چه خبره! ديروز يك ميل از يكي داشتم كه تبريك
ميگم انتخاب شدي!!حالا چي و كجا و كي هيچي ننوشته بود.رفتم تو
وبلاگش ديدم مثل اينكه تو مرحله اول مسابفه وبلاگهاي شخصي راي
آوردم!جل الخالق!اين همه وبلاگهاي خوشگل هست،اين همه ملت زيبا
مينويسند، كي به ما راي داده!!
خلاصه امروزصبح هم اين انسان شريف، اين قالب خوشگل رو برام
طراحي كرد!دستش درد نكنه!خير ببيني الهي!
عصري هم كه داشتم اين وبلاگ رو ميخوندم ديدم نوشته مرحله دوم
مسابقات!فقط هم كسايي ميتونند راي بدهند كه تو مرحله اول راي
دادند،حالا منو بگو اصلا يوزرم هم يادم نيست!!اما اگر يادم اومد
حتمابه اين راي ميدهم! شماها هم از من ميشنويد تو وبلاگهاي
شخصي به اين راي بدين آخه خيلي خوشگل مينويسه...!




Sunday, November 17, 2002

چه جوري بعضي ها ميتونند اينقدر آروم و با حوصله كاراشون رو انچام بدهند؟؟؟
خيلي برام جالبه ديدن كسايي كه مدتها وقتشون رو صرف يك كار كوچيك ميكنند
انگار كه فقط همين يك دونه كار بهشون محول شده
از اينجور آدما اتفاقا خيلي هم خوشم مياد چون واقعا نميتونم اينجوري باشم!گاهي
وقتها با خودم ميگم چه خبرته اينقدر عجله ميكني !؟مگه اين زندگي چقدر ارزش
داره كه اينقدر براش ميدويي
يك كم سعي ميكنم اداي آدمهاي آروم و بيخيال رو در بيارم كه فقط يك فكر
تو سرشونه اونم انجام اون كار، اما يك مدت كه ميگذره دوباره برميگردم، سر
همون حالت قبلي،روز از نو روزي از نو
واي كلاسم دير شد،پروژم هنوز ننوشتم،امتحان فردا رو بگو،به»
اين استاده زنگ نزدم
آفلاينام رو هنوز جوب ندادم،ميل باكسم هنوز پره!!اين وبلاگ كه
آخر پيري شده آينه دق برامون!هنوز هيچي ننوشتم
واي مثل اين كه باباهه اومد، برم سلام كنم!!يادم نره ازش پول
بگيرم...!، يادم باشه بهش بگم امروز صبح ساعت 8 بايد ميرفت
«. پيش اين آقاهه







Saturday, November 16, 2002

چرا وقتي به شدت از دست خودم عصباني ام!بقيه باهام مهربونند
تازه ياد خوبيهام مي افتند؟؟
چرا روزهايي كه احساس خود دوست داشتن بهم دست ميده
اطرافيانم هي سرم غور ميزنند!؟ازم گله ميكنند؟؟
چرا هيچ وقت بين خودم و خودشان حس مشتركي نيست؟؟





Friday, November 15, 2002

بزرگترين انگيزه براي يك حركت خوب و سازندة
رو كم كني






Thursday, November 14, 2002

اين كه آدم در آن واحد به چيزاي مختلفي درست فكر كنه،شايدكار
چندان سختي به نظر نياد.اما هيچ وقت نميشه بيشتر از دو سه تا
!!موضوع ملكه ذهن آدم باشند.تازه اونم چند چيز متضاد
،مثل اينكه
در حاليكه داري براي دو تا امتحان هفته ديگت برنامه ريزي ميكني
يادت بياد كه هفته ديگه آخرين مهلت تحويل پروژه هوش مصنوعي
هست!و هنوز حتي روي صورت مساله اش هم نخوندي!چه برسه
!به اينكه بخواي حلش كني و با دلفي پياده سازيش كني
در اين هنگام يك نامه از يك دوست قديمي برات بياد و درحاليكه
كلي خوشحالي و ذوق كردي ، خاله جان زنگ بزنه كه فردا بيان
!... خونه ما همه ميان اونجا
تازه يادت مياد كه هنوز كادوي تولد دخترخالتو بهش ندادي!كي وقت
!!داري بري خريد خدا ميدونه
بعد خبردار ميشي كه يكي از فاميلاي نزديكتون تصادف كرده و فردا
!... قراره كلي مهمون از بيرون داشته باشين

،اونوقت
!...تازه ميشين مثل الان من ،كه موندم به كدوم از اينها فكر كنم




Wednesday, November 13, 2002

!امروز ميخوام اينجا رو لينك بارون كنم! لطفا كمر بنداتون را محكم ببنديد
خوب اول سريع برين اينجا اين آهنگ رو گوش بدهيد كه واقعا محشره!بعد
اين پوستر رو كه يكي از دوستام برام طراحي كرده رو ببينيد،بعد برين اينجا
اين متن شل سيلور استاين رو بخونيد بعدش اگر حوصله داشتين يك سايت آموزش
فتو شاپ اينجاست ميتونيد يك نگاه بندازين!اين ورژن جديد ويندوزم بد
!.... نيست به ديدنش مي ارزه




Tuesday, November 12, 2002

شايد خيلي ها ،بهتر از آنچه كه در باره شان گفته ميشود، باشند
!.... اما هيچ كس به آن اندازه كه ميگويند،بد نيست
..........................................................................
گاه سخت ترين كار آن است كه بتواني خود را باور كني
حيرت مكن كه گاه و بيگاه
خود را بيابي
و به تنهايي به دفاع از باورهايت بر خيزي
سخت ترين زمان آنگاه است كه
به تنهايي به شايستگيهايت باور داري
اما اين سختي هرگز از قدر تو نميكاهد
و از آرزوي تو در رسيدن به خواسته ات چيزي كم نميكند
موهبت هايي بسيار به تو ارزاني شده
تنها چيزي كه نياز داري يافتن شهامتي است
كه ادامه دهي آنچه را كه به آن ايمان داري
لي ويلر




Monday, November 11, 2002

در جستجوي
هيچ كسي
هستم تا
تنهائيم را
با خودم
!...تقسيم كنم
................................................................
تنگناهاي زندگي اغلب چنان دردناكند كه تاب پايداري در برابرشان نداريم
چنان كوبنده،كه گاه ميشكنيم و فرو مي افتيم
و سر انجام به همه چيز حتي خود بدبين ميشويم
شايد در تاري كه خود تنيده ايم گرفتار شويم
و اگر نتوانستيم درست انديشه كنيم شايد
راهي در پيش گيريم كه به آشفتگي بيشتر ما بينجامد
گاه زندگي آسان نيست بايد سخت بكوشيم تا به آنچه مي خواهيم دست يابيم
و آنگاه است كه ارزش آن را بيش از پيش ميدانيم.
دوتي ساريسكي




Sunday, November 10, 2002

واي كه من چقدر به اين فلش خنديدم.قابل توجه كسايي كه
!... اسمشون مناست
راستي اين حرفا چيه درباره مردا ميزنند!جدا كه واقعا كه
…………………………………………………............................
به لحظاتي بر ميخوريم كه عاجز از بيان دشواري آنهاييم
ولي بي ترديد دير يا زود با آنان روبرو ميشويم
برخي دشواريها زندگيمان را يكسر دگرگون ميسازند
و برخي تا زماني ما را دستخوش تغيير ميكنند
گروهي از ما در ژرفاي وجود به دنبال پاسخهايي مي گرديم
شايد آنها را بيابيم و يا نوميد باز گرديم
اما در آن تلاش در مي يابيم كه مشكلات پيش رويمان رنگ ميبازند
و مي پذيريم
هر آنچه را كه از سر گذرانده ايم
و هر آنچه را كه برايش رنج را تجربه كرده ايم
هاووس هولدر




Saturday, November 09, 2002

امروز طبق معمول با عجله رسيدم سر كلاس زبان ، يك نيم ساعت تاخير
داشتم، همين كه وارد كلاس شدم،استاد شروع كرد به گله كردن: هنوز
يك ساعت وقت داشتي ديرتر ميومدي و....تا اومدم بنشينم و يك بهانه
جور كنم تحويلش بدم، دختر عمه ام زد تو پهلوم كه مريم حلقه ازدواج
استادرو نگاه كن چقدر خوشگله....منم تو اين گير و دار دعواي استاد
به جاي اينكه جوابشو بدم زل زده بودم به اين حلقهه!... طفلك استاد
خجالتي تازه داماد هم همينجور كه من چشمم به اين حلقهه بود از خجالت
دستشو كرد تو جيبش تا آخر كلاسم در نياورد كه هيچي ،ديگه يك كلمه
..... هم از دير اومدن من حرفي نزد
...!اما خداييش حلقه خوشگلي بودا
.........................................................................

گاه آسان نيست كه خندان با جهان روبرو شوي،هنگامي كه دلي پر درد داري
شهامتي بس بزرگ مي خواهد
بازگشت به خويشتن و دست يافتن به نيروي دون
و بدان كه فردا روز ديگري خواهد بود با رهاوردهايي نو
از نو آدمي خواهي شد
پر توانتر
با درك افزون
و به خود مي بالي كه به اين بردباري توانا بوده اي
كتي اوبارا





Friday, November 08, 2002

از آدمهايي كه ظاهر و باطنشون يك قاره از هم فاصله داره حالم به هم ميخوره
!....اونايي كه باعث ميشند يك عمر بي اعتمادي سرمايه زندگي آدم بشه

دنيا همه هيچ و اهل دنيا همه هيچ
اي هيچ براي هيچ با هيچ مپيچ
.............................................................................
اندر مزاياي مهندس كامپيوتر بودن،نگاهي به اينجا بيندازيد




Thursday, November 07, 2002

....صداي نم نم بارون بد جوري آرومم ميكنه،بدجوري هواييم ميكنه
در اتاق رو باز ميذارم بوي بارون همه اتاق رو پر ميكند.احساس
..... سبكي ميكنم. سردم شده
دوست دارم برم! با هيچ كس!براي هيچ كس و به
....خاطر هيچ چيز اما كجا؟؟ نميدونم
،يك لحظه
ترس ورم ميداره ،از اينكه دوباره خودم بشم،دوباره ببخشم
. ..ازاينكه دوباره فكر اون چيزايي كه بايد فراموش بشن سراغم بيان از اينكه
در رو ميبندم .بارون و فراموش ميكنم با همه اون چيزايي كه با
اومدنش تو ذهنم تداعي ميشن.خودمو به اون راه ميزنم،يك جوري
سرگرم ميكنم،انگارنه انگار كه اين همون هوا همون فضا و همون
...! چيزيه كه دوست داشتم




Wednesday, November 06, 2002

وقتي هوا ابريه،آدمها مهربونترند، راستگو ترند،صميمي ترند
....اصلا خود خودشونند
وقتي ماه رمضون مياد همه سعي ميكنند خوب باشند ،دروغ
نگند ،خوش اخلاق باشند،در واقع ميشه گفت خودشون
....نباشند
ماه رمضون باشه، هوا ابري هم باشه،ديگه چي، ميشه؟؟؟
..............................................................................
!چرنديات اين هفته رو بخونيد با حاله





Tuesday, November 05, 2002

من اصلا آدم پر توقعي نيستم، اما نميدونم چرا هميشه وقتي به
يكي كادو ميدم توقع دارم از خوشحالي بپره بالا و پايين و كلي
داد بزنه!يك جوري كه احساس كنم ،اولين نفري ام كه توعمرش
....! بهش كادو ميدم
...................................................................................
اين فلش رو امروز كار كردم يك نگاه بندازين.در ضمن اگر
كسي اشكال رياضي يا فيزيك داره ميتونه از اينجا بپرسه.




Monday, November 04, 2002

امروز مهندسي نرم افزار 2 داشتم .كه هم درس شيريني هست هم استاد
خوبي داره ،اما من چون بعد از حذف و اضافه اين درس رو گرفتم
جلسه هاي اول رو نبودم.دو جلسه هم به خاطرمسافرت و اين حرفا
كنسل كردم.جلسه اولي هم كه رفتم چون جمعا 4 نفرو نصفي دختر
هم تو كلاس نيستيم وهر كار بكني به چشم استاد ميادو منم اصلا
حواسم به اين چيزا نبود، كلي حرف زدم و استاد هي بر ميگشت
كه خانمهاساكت!حواستون اينجا باشه. جلسه بعدي هم اشتباهي فكر
كردم ساعت 2 كلاس داريم كه 1كلاس داشتيم بنابراين راس
ساعت دو و يازده دقيقه رسيدم سر كلاس و دقيقا 4 دقيقه سركلاس
بيشتر نبودم استاد هم از شانس من حضور و غياب نكرد.واين در
.....!حالي بود كه كاملا متوجه حضور آن تايم من شده بود
اين بود كه
امروز تصميم گرفتم يك نيم ساعت زودتر و خيلي ساكت و آروم
برم سر كلاس بنشينم كه يكهو سال اخري اين درس كار دستمون
نده! كه گفتند بازديد داريم. اونم از يك شركت توليد كننده برد هاي
الكترونيكي!و جالب اين بود كه همون شركتي بود كه من آزمايشگاهش
رو با اكسس براي كارآموزيم نوشته بودم.يك گوشه اي به استاد اومدم
كه اين برنامه آزمايشگاهش مال منه!اصلا هم فكر نميكردم براش مهم
باشه!اما بر خلاف تصورمن كلي تحويل گرفت انگارهمه اين شركت
.....رو من نوشتم:) هي ميگفت شما كه اينها رو ديدين ،خودتون وارديد
من اصلا خود اين شركت رو نديده بودم فقط به صورت تئوري
(; اونم در حد پروژم ازش اطلاع داشتم

خلاصه كلي خيالم راحت شد بازم ميتونم غيبت كنم
......سيستر ميگه تو آدم بشو نيستي






Sunday, November 03, 2002

وقتي بهت ميگم تو ديگه مثل اون روزا نيستي منظورم اين نيست
كه سعي
كني دوباره مثل اون وقت ها بشي،منظورم اينه كه ازت
(; خسته شدم و اين فقط يك بهانه مودبانه است
......................................................…….
اين متن رو ترجمه كنيد، خيلي باحاله




Saturday, November 02, 2002

واي اين دو سه روزه چه آرامشي داشتم.حيف كه تموم شد فردا دوباره
از كله سحر بايد برم سر كلاس!امروز دانشگاه كه كلاس نداشتم هيچي
استاد كلاس زبانمون هم به سلامتي مزدوج شده و رفته ماه عسل تا
..... يك هفته هم كلاساشو تعطيل كرده

خلاصه ديشب از زور بيكاري داشتم تو اين وبلاگها يك گشتي ميزدم
كه چشمم به اين وبلاگ افتاد.آموزش فلش به زبان خيلي ساده، حتي
من كه به عمرم با فلش كار نكرده بودم دو ساعته هرچي نوشته بود
ياد گرفتم.خيلي راحته مخصوصا اگر قبلا با يكي از اين نرم افزارهاي
گرافيكي كار كرده باشين كه ديگه فبها
ازصبح تا حالا هم(عين فلش نديده ها) نشتم هي اين لوگومو بافلش
چراغونيش كردم كه نتيجش اين شد.بعد هم يكسري عكس هاي روي
هاردمو برداشتم يك سازعروسي گذاشتم روش كه حاصلش اين شد.
اما بالاخره نفهميدم اين جور فلش ها را چه جوري ميسازنداگر كسي
ميدونه و تو اين زمينه وارده، اگر راهنماييم كنه خيلي ممنون ميشم
اينجوري هم منو خوشحال كرده هم زكات علمشو داده!….يك تير
!... و دو نشون

اين آهنگ پرواز گروه آريان رو هم به همه پرشين بلاگي ها
.به مناسبت درست شدن پرشين بلاگ تقديم ميكنم.






Friday, November 01, 2002

!گلاب به روتون اين اپرا رو گوش كنيد.خيلي باحاله
……………………………………………………….
چرا اين پرشين بلاگ درست نميشه!يك ملت رو گذاشتند سر كار
قابل توجه پرشين بلاگيها!هر گونه سفارشات پذيرفته ميشود
رهن و اجاره با سرقفلي، به اضافه خريد و فروش سهام در بلاگ
... اسپات




Thursday, October 31, 2002

قبلا هميشه عاشق چيزاي ترش بودم..به خصوص ليمو ترش.اما خيلي مهربون
بودم.اخلاقمم خوب بود. يادم نيست كي بهم گفت يا كجا خوندم كه ترشي روي
اعصاب اثر ميگذاره و آدم رو تند خو ميكنه!بعد يك مدت نميدونم چي شد كه
يكهو ذائقم تغيير كرد به چيزاي شيرين .مخصوصا شكلات كه خيلي ميخوردم.
ولي اخلاقم خيلي بد شده بود اصلا هم مهربون نبودم!هر وقت خيلي ناراحت
بودم ، بيشتر شكلات ميخوردم!الان يك مدته دوباره روي آوردم به ترشيجات
...حس ميكنم خوش اخلاقتر شدم يك خورده هم سر حالتر
آخرشم نفهميدم اينا چه ربطي به هم دارند.؟ترشي ،مهربوني،شكلات،
...افسردگي .
(شيرين كام باشيد(البته نه مثل من

…………………………………………………………………...............................
:آدم نصفه نيمه
راهي پيدا كرده ام تا براي هميشه با هم دوست بمانيم. راهم خيلي ساده
است من به تو مي گويم چه كار كني، تو هم همان كارها را انجام
.مي دهي




Wednesday, October 30, 2002

چقدر حساس شدم.يك جورايي احساس ميكنم حسود شدم.روز
به روز داره از حسناتم كم ميشه .حوصلم بيشتر وقتها حسابي
سر ميره!اين چه حسي هست من دارم؟؟




Tuesday, October 29, 2002

گاهي وقتها اونقدر از شناخت نزديك ترين آدمهاي دور و برم عاجز ميشم كه آرزو ميكنم كاش
ميتونستم بميرم و روحم آزاد بشه ،اونوقت از اون بالا همه واقعيت ها را بفهمم.و ديگه با خيال
....راحت اعتماد كنم.اما افسوس كه اونموقع ديگه فهميدنش بي ثمره





تا حالا شده اينقدر دلت واسه مظلوميت يكي بسوزه كه غم و غصه هاي خودت يادت بره؟؟؟؟
..كه نتوني حتي يك كلمه هم باهاش همدردي كني
..اونقدر كه حاضر باشي اون تيكه از سهم شاديت تو زندگي رو دو دستي تقديمش كني
...كه دوست داشته باشي به جاش داد بزني،حقشو بگيري
..كه اون كسي كه بهش ظلم كرده رو خفه كني
:كه هوس كني اين شعر ستار رو گوش بدي
ميگم كه كاشكي شاه بودم شاه تو قصه ها بودم
به فكر چاره اي واسه تموم آدما بودم
رو پشت بوم خونه هاتموم.و گل ميكاشتم
خونه فقير و دارا ناودون طلا ميگذاشتم.

!اين خدا هم كه معلوم نيست اصلا حواسش كجاست!جناب محترم خدا
اگر زحمتي نيست يك ، نيم نگاهي ،گوشه نگاهي هم به اين طرفا بندازيد
!اجرتون با امام حسين!خير ببينيد انشالله






Sunday, October 27, 2002

اين آهنگ رو گوش كنيد خيلي قشنگه،اين مطلب را هم درباره خريد شوهر بخونيد.جالبه
بعد هم بريد اينجا به وبلاگ مورد علاقتون راي بدين.اين هزار تومني هم واسه كسايي كه
به من راي دادند.قابل نداره به خدا
……………………………………………………………………………..............................

هميشه بدترين ناراحتي ها را از دست كسايي ميكشي كه يك موقعي بزرگترين شاديها را بهت
...! دادند.اينم فقط واسه اين كه يكهو تو عدالت خدا نقضي وارد نشه





Saturday, October 26, 2002

آخي از خستگي در اومدم .از يكنواختي ديگه حسابي حوصلم سر رفته بود.به نظر من هر
چيزي اگر راكد بمونه فاسد ميشه .حتي آب با همه شفافيت و خالصيش بعد يك مدت كه
بيحركت بمونه ميگنده،چه برسه به من كه هنوز خودمم نتونستم ناخالصي هام روحساب
....كنم
اما
يك چيز رو فهميدم اينكه هنوز عوض نشدم.هنوز تحت تاثير قرار نگرفتم. هنوز هم دليلي براي
ماندن ندارم .هيچ كس و هيچ چيز!هنوز هم به راحتي دل ميكنم.انگار كه اصلا وجود نداشته
گويي همه چيز فقط يك پازله كه بايد به بهترين نحو رديف بشه و كنار گذاشته بشه.انگار كه
.بعضي آدمها و بعضي چيز ها فقط براي اين به وجود ميان كه دفتر خاطرات آدم رو پر كنند
هنوز هم همونم. هيچ چيز برام جنبه جدي نداره،انگار همه چي يك جكه،بامزه يا بي مزه!
....همه حرفها ،كارها،زندگي ها،خوبيها بديها ،خوشيها،ناخوشيها






Monday, October 21, 2002

يك وقت هايي آدم يك كارايي ميكنه كه دست خودش نيست اصلا تو ذاتشه .حالا هي
از آدم گله كنند هي بگن نكن اينجوري نباش!چه با زبون خوش چه ناخوش!خوب
وقتي نميتونم خوب نميتونم ديگه! وقتي مي بينيد يكي رو نمي خواهيد از دست بدهيد و
از يك كاراييش خوشتون نمياد اونم قرار نيست عوض بشه،سعي كنيدخودتون رو باهاش
تطبيق بدهيد اگر هم نميتونيد كه حيف نيست وقتتون با يكي كه خوشتون نمياد بگذرونيد.

من خودم شحصا اگر يك بار از يكي يك رفتاري رو كه دوست ندارم ببينم يا يك حركتي
كه ناراحتم كنه،بدون اينكه هيچي بگم ارتباطم رو قطع ميكنم.به همين راحتي .هيچ وقتم
حوصله گله كردن و توضيح دادن ندارم.مگه چقدر وقت براي زندگي كردن دارم كه
صرف عوض كردن بقيه بشه تازه اونم يك جوري كه خودم دوست دارم.كه اين كاملا
خود خواهانه است.البته ميدونم اين رفتارم به نظر بعضي ها ناشي از غرور، بيمعرفتي
و شايد بي ادبي باشه،اما به قول قندون همينيه كه هست
………………………………………………………………………….
اگر گذرتون اين چند روزه به اين جا افتاد و ديدين خبري نيست بدونيد حتما رفتم
مسافرت و نيستم كه بنويسم.




Sunday, October 20, 2002

خودمم باورم نميشد از ديدن يك معلم قديمي اينقدر خوشحال بشم.اصلا فكر نميكردم منو
يادش باشه با هيجان رفتم جلو سلام كردم.گفتم منو يادتونه؟گفت مگه ميشه شلوغ كلاس
يادم بره گفتم: ميدونيد من كجا قبول شدم؟گفت :آره احوالتو پرسيده بودم از بچه ها!گفتم
ديدين اينقدر گفتين درس بخونيد ،اين همه نصيحتمون كردين ،آخرش بي فايده بود.خنديد و
گفت چيه حالا كه خانم مهندسي مگه چي ميخواستي.باز هم خنديد فهميدم اون بيشتر از من
...ازاينكه شاگرداش رو ديده خوشحال شده
....بيشتر از من از اينكه شاگردش رو (دوستم)توي لباس عروسي ميبينه به هيجان اومده
يك لحظه آرزو كردم كاش بازم دبيرستان بودم.كاش باز سر كلاس زبان بودم و كاش
دوباره با بيخيالي به درس و نصيحتاش گوش ميدادم . تو ذهنم خودم رو دانشجو تصور
ميكردم. اون موقع تنها آرزوي هممون همين بود و بس.

....البته الانم فكر نكنم چيز خيلي زيادي خواسته باشم فقط مشگل اينه كه نميدونم چي ميخوام؟






Saturday, October 19, 2002

تا حالا شده يكي حرف دلتو صاف بگذاره كف دستت!يكهو جا بخوري ،يك خورده هم نگران بشي
شايد از اين جهت كه دوست نداشتي حرف دلتو كسي بدونه و سعي در پنهون كردنش داشتي،شايد
هم از اينكه چه جوري اون طرف خيلي راحت تونست احساس واقعيت رو بفهمه ؟.نكنه قيافت اونقدر
ضايع هست ، يا نه اين يكي استثناست و درك بالايي داره
اگر شده خوش به حالتون ،قدر اون دوستتون و بدونيد و كلاهتون رو بندازيد هفت تا آسمون!چون
بالا خره يكي پيدا شد كه بفهمتتون.من كه خسته شدم از بس همه رو فهميدم و هيچكي نفهميدم.
البته نميدونم شايد خدا هم حوصلش سر رفته و آخرش يك وبلاگ نويس به جمع ماها اضافه كرد كه
احساس ميكنه من روميفهمه و البته متقابلا من هم احساس جالبي نسبت به نوشته هاش دارم،يك جوري
كه انگار حرفاي منه اما اون نوشته!حس مشترك داشتن يك امر طبيعيه اما نه ديگه اينقدر!نميدونم شايد
....من اون لنگه شبيه به خودمو پيدا كردم!اگر اينجوريه كه براوو!!برم كلاهمو
پس كلاهم كو؟كسي
كلاه منو نديده؟؟




Friday, October 18, 2002

ديروز اين دختر دايي عزيز و شريف برايمان يك فالي گرفت ،بسي به مذاقمان
خوش آمد .جاي اميدواري است مورد لطف پروردگار قرار گيرد و توجهات
لازمه را مبذول فرمايد.
از نتايج گهربار اين پيش گويي اين بود كه تاسن 24 سالگي به شغل شريف
شوهر داري نائل نخواهيم شد.و كماكان ميتوانيم فرياد اناالمجرد را سر دهيم.
و بخوانيم همچنان كه تارا ميخواند:
آقا بالا سر نخواستم.
يار بي سفر نخواستم
يك سر و هزار سودا داره
من دردسر نخواستم.

قابل توجه پدر و مادر گرامي !گويند بر خلاف فال عمل كردن،بسي موجب)
( پشيمانيست






Thursday, October 17, 2002

دو مشت گِل در دست گير
تا آنجا كه ميتواني بهم بياميزشان
از مشتي از آن تنديس من
و از مشتي ديگر تنديس خود
اكنون بي درنگ تنديس ها را خرد كن
دوباره بهم بياميزشان
از نو هردو را بيافرين
يكي به شكل تو
و ديگري به شكل من
گِل من گِل توست
و گِل تو گِل من

كوان تائو شينگ
..........................................
......زمان
بس كند ميگذرد براي آنان كه در انتظارند
بس تند ميگذرد براي آنان كه در ميترسند
بس طولاني است براي آنان در اندوهند
و بس كوتاه براي آنان كه سرخوش اند
اما ابدي است براي آنان كه عاشق اند

هنري ون دايك






امروز دانشگاه كلاس نداشتم فقط يك 2 ساعت كلاس زبان داشتم كه اگر اين جلسه هم
!... غيبت ميكردم ديگه حق غيبت نداشتم

صبح مادربزرگ گرامي زنگ زد كه اگر كلاس نداري بيا اينجابراي شب كه روضه
داريم آماده بشيم(طبق معمول آچار فرانسه ام).كه گفتم: واي نه كلاس دارم نميتونم،
.... نميشه

يكي از دوستاي صميميم بعد از مدتها بهم زنگ زد و گفت اگر عصر بيكاري بيام ببينمت
.... كلي حرف دارم كه بزنيم و... گفتم: نه !امروز نه!كلاس دارم،نميشه

نميدونم مشكل از كجا بود اما از ديشب تا ساعت 7 شب امروز اين بلاگر باز نميشد و
مدام خطلا ميداد.هر كاري كردم نشد.خلاصه مجبور شدم مطلبمو بدم به يكي از بلاگي ها
كه از شانس خوب من آنلاين بود برام بگذاره كه گفت باشه صبر كن بعدا ميگذارم
..... گفتم: واي نه من كلاس دارم نميتونم صبر كنم همين الان، نميشه

ظهر يك فيلم خيلي خوبي داشت هر چي گفتند بيا ببين گفتم: نه!كلاس دارم،بايد درس
.... امروز رو بخونم ازم ميپرسه، نميشه

خلاصه از صبح تا ميومدم يك كم احساس راحتي بهم دست بده ياد اين 2 ساعت كلاس
حالمو ميگرفت.
بعد از اينكه كارام رو حسابي رديف كردم،ديدم هنوزيك ساعت وقت دارم،اومدم بلند بشم
نماز بخونم كه چون ديدم وقت زياد دارم،براي چند لحظه دراز كشيدم كه وقتي بيدار شدم
..... ديدم ساعت 5:30 و كلاس هم تعطيل شده

همه زندگيم همينجوريه!اونقدر همه چيز رو فداي يك چيزي ميكنم.كه اون يك چيزم خود
به خود فنا ميشه. كي من قراره درست بشم نميدونم؟؟؟




Wednesday, October 16, 2002

چرا؟
چرا همه اكثرا وقتي زن ميگيرند يا شوهر ميكنند مسير زندگيشون عوض ميشه؟
چرا ديگه معياراشون تغيير ميكنه؟چرازن و شوهرا بعد يك مدت عين هم ميشن؟
چه جوري دو نفر ميتونن مثل هم بشند؟چرا خود واقعيشون رو از دست ميدند؟
چرا ديگه مثل سابق دل و دماغ ندارند؟چرا
وقتي يكي ازدواج ميكنه افت تحصيلي پيدا ميكنه؟ديگه نمياد دانشگاه؟ديگه
درس نميخونه؟چرا ديگه اون ارزشهاي قبليش از بين ميرند؟چرا اگر هميشه
دوست داشت يك زندگي ساده داشته باشه ،الان ديگه نميخواد ؟چرا همش به
فكر چيزاي ماديه؟چيزايي كه قبلا براش مهم نبوده،چرا ديگه دوستاش يادش
ميرن؟مگه نه اينكه آدم هميشه به يك دوست نياز داره؟چرا ديگه از زندگيش
نميناله،با اينكه شايد زياد هم راضي نباشه؟چرا يكي از وبلاگ نويسها نوشته
بود اگر زن بگيرم ديگه وبلاگ نمينويسم؟چرا دوست من از وقتي شوهر كرد
ديگه آن نشد؟ چرا وقتي ازدواج كردي ميگن هميني كه هست،برو باهاش
بساز چرا طلاق اينقدر به نظر بد ميآيد؟
چرا بايد فكر كنم اين يك واقعيته و منم قراره اينجوري بشم؟





Monday, October 14, 2002

يك وبلاگ برا خودت ميسازي. توش شناسنامتو بالا ميدي،از بابا و مامان و عمه و
خاله و دوست و هركي و هر چي دلت بخواي مينويسي.امروز دانشگاه چي شد و
فردا چي ميشه و خلاصه همه چي!بعد، يكي مياد بهت ميل ميزنه كه وبلاگتو خوندم
ايميلتم از اونجا بر داشتم
asl plz!!!???

همين كارا رو كردين كه امريكاهايي ها مغزهاي كشورمونو ميدزدند.تو رو خدا
اينقدر نبوغتون رو نشون ندين كار دست خودتون ميدينا
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

!اين هديه تهراني هر جور كه باشه خوشگله، حتي اينجوري




Sunday, October 13, 2002

اينقدر از صبح تا حالا خودمو زدم به اون راه كه الان دقيقا به مرض سرگيجه اونم از
!نوع ماليخولياييش دچار شدم

صبح زود ،بابام اومد دم اتاق، در زد. نميدونم چي ميخواست اماحسش نبود جواب بدم
خيلي راحت خودمو زدم به اون راه،يعني اينكه نفهميدم يااينكه مثلا خوابم
(وگرنه اگر بيدار بودم همون بار اول جواب ميدادم)


رفتم دانشگاه، دم در ورودي خانمي كه مسئول گير دادن هست رو ديدم. سريع خودمو
( زدم به اون راه يعني اصلا از قانون جديد اطلاعي ندارم(وگرنه؟

يكي از دختراي ظاهرا نجيب دانشگاه رو ديدم علكي علكي كلي تحويل گرفت و شروع
كرد به تعريف كردن. منم خودمو زدم به اون راه يعني نميدونم چي كاره اي؟(اگر
( ميدونستم كه عمرا باهات حرف ميزدم

يك جمله گهربار و بامعنايي در رغم متلك از دهن مبارك دوستي نثار حقيرشد.حال بحث
كردنو نداشتم نتيجتا
( بازم خودمو زدم به اون راه يعني نگرفتم!(وگرنه اگر گرفته بودم جوابتو حتما ميدادم

بنده خدايي يك قضيه صد سال پيش روبا كلي اب و تاب اومد برام تعريف كنه، منم
براي اينكه دلش نشكنه،خودمو زدم به اون راه،يعني نميدونستم،بار اوله ميشنوم
(به به چقدر شما بانمكي)

البته مورد واي حواسم نبود نديدمت!كه جاي خود داره،اينقدر كاربرد داشت كه نميشه
نوشت
...........

خلاصه اينقدر خودمو زدم به اون راه كه ديگه ساعت اخري كامل گم شده بودم و تا
الانم هنوز پيدا نشدم
كسي منو نديده؟





Saturday, October 12, 2002

وقتي ازسادگي و مظلوميتت سوءاستفاده ميشه،وقتي جواب يك دنيا خوبيت يك جوري
بهت داده ميشه كه هيچ غريبه اي نميده،وقتي به احترام شخصيت خودت و بي ارزشي
خيلي چيزا دم نميزني و فكر ميكنن نميفهمي، وقتي در جواب بديها بازهم خوبي ميكني
به اين اميد كه شايد شرمنده شان كني،وقتي از آدمهايي كه اصلا انتظار نداري بدترين
..... ضربه روميخوري وقتي

چه ميتواني بكني جز آهي از ته دل كشيدن و آرزوي تنها بودن، آواره بودن،شايد هم
!...نيست شدن براي هميشه، تا ابد







Friday, October 11, 2002

از وبلاگ ما مهره نيستسم:

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا عاقل کند کاري که باز آيد ز کنعان غم مخور
............................................................................................................
به اين فيلم دختر شيريني فروش چقدر بانمك بود.،واي چقدر خنديدم تا حالا به هيچ فيلم
! طنزي اينقدر نخنديده بودم.اين فاطمه معتمد آريا بازيش حرف نداره به خدا
اگر آب دستتوتنه بگذاريد زمين بريد ببينيد،البته اگر كسي مونده باشه كه تا حالا اين
!.. فيلمو نديده باشه
















Thursday, October 10, 2002


اي بدبختي من چرا اين شكلي شدم از بس از رفتم تو بحر آدمها واز رفتاراشون
اتنقاد كردم خودم شدم عين اين ادماي حالي به حالي
،يك روز درميون اين رو به اون رو ميشم،
يك روز اينقدر خوبم كه نگو، از خوشي دارم ميميرم. به به! چه زندگي خوبي ،چه
.....روزاي خوبي، چه آدماي خوبي
يك روزم كه انگار همه بدبختهاي دنيا رو سرم خراب شده باشه،،واي چه زندگي
...مزخرفي ،چه روزهاي بدي،چه دوستاي بيمعرفتي

اصلا ،من از اينجا به همه آدماي حالي به حالي ، بيمعرفت، متلگ گو ،بيمرام
بي مزه و..... .ميگم كه شما خيلي هم آدماي خوبي هستين منم خيلي دوستتون دارم
.مخلص همتونم هستم، همون جوري باشين،بمونيد،تا ابد هم عوض نشيد،
!اصلا به من چه كه چرا اينجورييد.
! ....از اين به بعد هم فقط از خوبيهاي ديگران و صفتهاي مثبتشون مينويسم
(قسم خوردم كه دگر مي نخورم به جز امشب و فردا شب و شبهاي دگر)







Wednesday, October 09, 2002

در مورد قضيه گوهرخيرانديش و بوسه نافرجامش اگر ميخواهيد بيشتر بدانيد اينجا برويد
*****************************************************************

اين فلش خيلي بامزست ببينيدش






Tuesday, October 08, 2002

من كه سر درنميارم!اينهمه ضد و نقيض چه جوري تو وجود من ميتونند
! با هم كنار بيان.؟جل الخالق

روزهايي كه بيكارم ،هي حوصلم سر ميره و آرزو ميكتم كاش يك كاري
،داشته باشم تا از اين ركود دربيام
روزايي هم كه كلي سرم شلوغه ،ته دلم دوست دارم بيكار باشم وهمش
!ناله ميكنم كه واي چقدر كار دارم
اون روزايي كه مطمئنم صبحش ميتونم بخوابم كله سحر بيدار ميشم و
روزايي هم كه صبحش كلاس دارم تنها آرزوم اينه كاش ميتونستم بيشتر
! بخوابم
تابستون كه ميشه با خودم ميگم كي بشه دانشگاه شروع بشه خسته شدم
دو سه هفته كه ميگذره
!و ميرم دانشگاه ميگم واي كي بشه اين تابستون بياد و راحت بشم
وقتي بچه بودم دوست داشتم بزرگ بشم،الان كه بزرگ شدم دلم هواي
! اون روزا رو ميكنه
.............
جدي جدي من كي راضي ميشم؟اصلا چي ميخوام كه راضيم كنه
والا من كه هنوز نفهميدم
? كسي ميتونه كمكي بكنه




Monday, October 07, 2002

بابا به به، اين وبلاگ عجب چيزيه به خدا!اگر ميدونستم اينقدر فايده داره،خيلي
زودتر از اينا شروع ميكردم،
ديگه اگر خدا رو هم بردارين بيارين كه ضامن بشه من ديگه ننويسم و
! از شرم راحت بشين،بي فايدست

امروز ميخواستم طبق معمول سر اين سيتر كوچيكه كلاه بگذارم و نصف كارامو
بندازم رو دوشش،كه زير بار نميرفت،اين دفعه ديگه كاركردن رو اعصابش و
قهر كردن هم فايده نداشت،كه يكهو از دهنم پريد: باشه ميرم تو وبلاگم مينويسم
كه يك خواهر لوس دارم كه خيلي تنبله وآبروت جلوي دوستام ميره و...آقا گفتن
اين حرف همانا و نگاه مظلومانه اين سيستر همانا،هورا! جانم! درست زدم وسط
......هدف!اون نصف كار كه هيچي، ا گرميگفتم همه كارامم انجام بده، ميداد

حالا بازم اگر خجالت نميكشين بيان بپرسين وبلاگ نوشتن به چه دردت ميخوره؟

**********************************************************************
وقتي به آدم ميگن صبور باش يعني اينكه خودتو بزن به كوچه علي چپ
يك جوري كه
بدبختيهات يادت بره،عين يك بچه كوچيك كه وقتي داره گريه ميكنه،
سعي ميكنند با يك تيكه اسبب بازي حواسش رو پرت كنند،سعي كن
خودتو
..با يك چيزي سرگرم كني. يا در واقع ميشه گفت خودت رو هي گول بزني


و در نهايت اينكه وقتي يكي ميگه خدا صبرت بده،در اصل منظورش
اينه كه خدا يك خيابون اصلي بهت بده كه توش پر از كوچه علي
چپ باشه اونقدر كه هرچي بري بازم تموم نشه و به اندازه آخر
.....عمرت كوچه داشته باشه
(ترجيحا خيابون قديمي باشه بهتره)









Sunday, October 06, 2002

امروز،از همون اول صبح احساس كردم كه از دنده چپ بيدارشدم
،با خودم گفتم از اون روزاست كه اينقدر غرولند كنم كه با يك من
.....عسل هم نشه خوردم

خلاصه صبح كه رفتيم دانشگاه كلاسمون تشكيل نشد،با خودم گفتم ميرم
....تو وبلاگم مينويسم لعنت به هر چي كلاس و درس وملت بي نظمه

رفتيم حذف و اضافه اونم اونقدر شلوغ بود كه اين وسط، همه ملت واحد
اختياريشون رو گرفتن جز من!با خودم گفتم ميرم تو وبلاگم مينويسم
...مرده شور هر چي حذف و اضافه و بي قانوني هست رو ببرند

دوستامو ديدم كه شاد و شنگول واحداشون رو گرفته بودند
( با پارتي پازي و اين حرفا)اين دفعه ديگه صد در صد تصميم رو
گرفتم كه عصر بيام تو وبلاگ بنويسم كه لعنت بر هر چي رفيق
......نارفيقه!مرده شور اين دوستيها رو ببرند
.........
.........

خلاصه تا ساعت 1 وبلاگم پر پر شده بود.

رفتيم سر كلاس هوش!استاد اومد ،در مورد هوش مصنوعي و اين
چيزا توضيح داد،كم كم خوشم اومد،واي چقدر قشنگ درس ميداد،كلي
حال كردم، خيلي خدا بود!همه درسو فهميدم با خودم گفتم ميرم تو
وبلاگم مينويسم مخلص هر چي استاد با مرام چيز فهم كه اساس درسش
رو فهميدنه هستم،يك تار موش به سر تا پاي بعضي ها مي ارزه
به به چه استاد خوبي،چه روز خوبي

اما

!.. اما متاسفانه وبلاگم اينقدر كه از غرولندهام پر شده بود ديگه جا نداشت







Saturday, October 05, 2002

چقدرخوبه آدم پوست كلفت بشه!خيلي خوبه!كه ديگه بقيه هر چي بهش بگن براش
مهم نباشه،هر چي بخواهند با حرفاشون و نصيحتاشون عوضش كنند،بي اثر باشه
حتي اگر صادقانه تعريفش كنند،حتي اگر بخواهند با تعريفاشون چاپلوسيشو بكنند
.يا با طعنه هاشون زمينش بزنند
اما آدم به اين آسوني ها به اين مقام نميرسه!اين وسط يك عده بايد در حق آدم لطف
كنند و اونم اونايي هستند كه مدام از آدم ايراد ميگيرند،زير ذره بين ميگذارنت
مستقيم و يا با طعنه و كنايه ، به آدم ميفهمونند كه خوششون نمي آيد بر خلاف
تفكرشون عمل كني.البته نبايد اون چاپلوسها كه اونور قضيه رو دارند را فراموش
...كرد اونام نقش بسزايي دارند

احساس ميكنم يك جورايي به اين همه آدم مديونم،بدهكارم،
موندم چه جوري اين همه لطف رو
....جبران كنم،

!جدا دستتون درد نكنه،خسته نباشيد،خدا قوت








ماشا الله!هزار ماشالله!بعضي ها عجب انرژي دارند به خدا
!خير ببيند انشا لله
،چشم نخورند ايشا لله

يك ضد حالشون يك صبح تا شب آدموقشنگ ميسازه،
....رديف ميكنه،داغون ميكنه،گند ميزنه،

حالا هي از بقيه انرژي مثبت بگير،هي خودتو بزن به كوچه
،علي چپ،هي به خوت تلقين كن كه من حالم خوبه

انگار نه انگار،اثر نميكنه كه نميكنه،فايده نداره كه نداره

!ماشا الله!هزار ماشالله،پاينده باشيد انشالله






Friday, October 04, 2002

حالا هي بگين :وبلاگ ننويس!وققتو داري هدر ميدي!بي فايده هست
،انرژي تو صرف يك كار ديگه بكن و.

امروز رفتم يك پرينت از
گزارش كار آموزيم كه تايپ كرده بودم بگيرم،اين يارو پرينتيه برگشت
پرسيد: اينا رو چند روز كارت بوده تايپ كني ؟گفتم !از صبح تا حالا
(تازه به خدا كلا فكر كنم 5 ساعتم نشده بود)با تعجب گفت :خيلي
واردي !دستت هم خيلي تنده!!كلاس رفتي؟؟.
واين در حالي است كه من قبل ازآشنايي با وبلاگ حتي يك متن هم
نميتونستم تايپ كنم،اصلا جاهاي كليد هاي فارسي رو بلد نبودم!اينقدر
غلط تايپ ميكردم كه قابل خواندن نبود


و اين است ثمره وبلاگ نويسي!
و كنون
وبلاگ نويسها بنويسيد.
،كه كاري بس مفيد است و پشيماني ندارد
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

به عجب فيلمي بود اين ارتفاع پست!خيلي حال كردم به خدا! محشر بود واقعا
!با اينكه بازم ميدونم نفر اخرم كه اين فيلمو ميبينم بازم توصيه ميكنم حتما ببينيد
!منتظر نباشيد كسي براتون تعريف كنه چون از اون فيلمهاست كه ميگن
« شنيدن كي شود مانند ديدن!»
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

واي چرا اين قبض هاي تلفن نمياد،ببينم چه دسته گلي اين دو ماه به آب دادم




Wednesday, October 02, 2002

من نميدونم چرا بعضي ها احوالپرسي بلد نيستند.همين كه ميپرسي احوال شما؟
هر چي درد و مرض تو عمرشون داشتند و دارند رو واسه آدم رديف ميكنند
.يا اگر مرضي هم نداشته باشند از اينكه چقدر از صبح تا حالا زحمت كشيدند
و خسته شدندمي نالند.
يادمه اولي كه ميخواستيم اين احوالپرسي هاي انگليسي رو ياد بگيريم بهمون
how are you? ميگفتند اگر يكي ازتون پرسيد
نگين سرم درد ميكنه و.. هدف از گفتن اين جمله ها فقط يك خوش و بش عاميانه
و ساده هست.چون اگر به يك انگليسي اينا رو بگين بهتون ميخنده! وكلي
مسخرتون ميكنه.

اما مثل اينكه يادشون رفته اينو به ايراني ها ياد بدهند كه وقتي يكي
ازتون ميپرسه حالتون چطوره؟.يك كلام بگين خوبم و ترجيحا
اگر خوب هم نيستيد بگين بد نيستم!ديگه 4ساعت نشينيد از
بدبختيهاتون واسش تعريف كنيد.چون ممكنه طرف ظرفيتش تكميل شده
!..باشه و يكي محكم بزنه تو سرتون!






من چند بايد بدهم اينقدر ازم سوال نشه چرا وبلاگ مينويسي؟؟



Tuesday, October 01, 2002



!چه كولاكي كرده اين گوهر خيرانديش تو جشنواره حقيقت يزد
آخه يكي بگه عزيز من نونت نبود، آبت نبود،ديگه واسه چي اين
گل پسر كارگردان رو بوسيدي؟!بعد هم اين همه دردسر واسه
.... خودت درست كردي
بابا جايزشو از بيست متري پرت ميكردي تو سرش!اين همه
حسادت بقيه روهم بر نمي انگيختي كه پاشن تظاهرات راه
بياندازند
حالا پسر دوست شوهر مرحومت بود كه بود،عدالتم خوب
چيزيه ها،انصاف داشته باش يك ذره تو رو خدا

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

واقعا كه بعضي ها فقط به يك درد ميخورند و اونم اينكه يك روز پر
انرژي و خوب آدمو لگد مال كنند و گند بزنند! ماهم كه بخيل
نيستسم، بگذار حداقل باعث بشيم يك عده با خط خطي كردن
.اعصابمون و نيش و كنايه هاشون، بتونند يك ذره مفيد باشند.
... اينجوري هم من مفيد واقع ميشم هم اونا










Sunday, September 29, 2002

اگر ميخواهيد محبوب باشيد،همه دوستتون داشته باشند،بهتون طعنه
...،نزنند،متلك نگند،برچسب نزنند، پشت سرتون حرف در نيارند
،سعي كنيد
ازشون پايين تر باشيد،ضعيف باشيد،خودتون رو كوچك
بگيريد،بدبخت باشيد،بيچاره باشيد ،،سرطان داشته باشيد
تالاسمي داشته باشيد
!واگر ميخواهيد سلطان قلبها شويد، بميريد




Saturday, September 28, 2002

جدا چه حالي به آدم ميدن آدم هاي حالي به حالي وقتي روي
اون رگ حال باشند
اينقدر به آدم خوش ميگذره كه با اطمينان اسمشونو تو دوستاي
صميميش اضافه ميكنه و كلي هم به خودش ميباله كه به به چقدر
خدا بهم لطف كردوچه دوست خوبي گيرم اومد
اما امان از موقعي كه روي اون رگشون باشند
جواب سلام ادم هم زوركي ميدهند!انگار نه انگار اين همون طرف
ديروزه كه اينقدر تحويل گرفته بوده!اولش يك كم جا ميخوري
! اي بابا اين چش شد!؟تا ديروز كه حالش خوب بود
اما اگر رگشون دست ادم بياد و بفهمي كه چه جوري بايد باهاشون
رفتار كني
بازم چه حالي ميدن
آدمهاي حالي به حالي، حتي وقتي رو اون رگ بيحالي باشند.




««وبلاگ نويسها به بهشت نمي روند»»

وبلاگ نويسها وقت زيادي از عمر با ارزش خود را به جاي دختر بازي،پسر بازي
در نوشتن وبلاگ هدر ميدهند
(وبلاگ نويسها مقدار زيادي از سرمايه هاي ملي (پول تلفن و اينترنت
را در راه نوشتن وبلاگ حرام ميكنند
وبلاگ نويسها خودشان هستند و هر چه را بخواهند مينويسند
...وبلاگ نويسها اكثرا معترضند!از بي عدالتي، از يكنواختي!از
وبلاگ نويسها گاهي از نواقص جامعه سخن ميگويند
وبلاگ نويسها بعضا به افشاگري ميپردازند
وبلاگ نويسها منتقدان ماهري هستند
وبلاگ نويسها حقيقت را ميگويند
......وبلاگ نويسها.

«وبلاگ نويسها عمرا به بهشت بروند»









Friday, September 27, 2002





حالا ميتونيد اين داستان ترانه رو ببينيد؟؟

***************************
اينم يك نمونه از ارتباطات رياضي و ارتباطات اداري
***************************
گفتگوي تلفني با خدا در مسجد





Thursday, September 26, 2002

جدا كادو دادن به بابا ها روز پدر خيلي مضحكه!مثل اين ميمونه كه به يك
مغازه دار پول بدي ، اون مغازه دار به سليقه خودش يك چيز رو انتخاب
كنه ، كادو كنه و با هزار منت و تبريك و روبوسي بهت هديه بده!بعد تو
هم يك دنيا
خوشحال بشي و تو دلت با خودت بگي كه به به چقدر همه من رو دوست
...!!دارند.و كلي ذوق كني
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
امان از موقعي كه ياهو مسنجر بگه 15 تا ميل داري،با كله بري تو ميل باكست
....!ببيني همش تبليغه






Wednesday, September 25, 2002

!واي از دست خودم،دارم كلافه ميشم،به شدت حسود شدم،حالم داره از خودم به هم ميخوره
من هيچ وقت اينجوري نبودم به خدا!هر كي هر چي داره منم ميخوام،و يك چيزي رو هم كه
بخوام بايد حتما به دست بيارم اون وقته كه اگر يك چيزي رو نتونم داشته باشم افسرده ميشم!
به زمين و زميون گير ميدم،از يك ملت گله ميكنم،تقدير و سرنوشتم رو لعنت ميكنم!از همه
بدتر اين« خدا»يك غمنامه اي براش ميسرايم كه فرشته ها اشكشون در مي آد،ديگه شيطون
واسطه ميشه كلي از خدا برام خواهش ميكنه!روح پدربزرگم كلي منت كشي ميكنه!
(تو رو خدا به داد اين نوه من برسيد!نمازهامو به جاش بگيرين).
تا اخرش به دست ميارم.بعد دوباره روز از نو روزي از نو:به اين چقدر قشنگه!از كجا
......گرفتي؟
!يكي بگه:جمع كن اين بساطتتو،اين چه وضعيه راه انداختي؟بچه حسود
!....برو خجالت بكش
اما فايده نره! آدم نميشم كه نميشم!كسي راه حلي نداره؟؟

****************************************************************




Tuesday, September 24, 2002

آقا اين اوستا كريم ديشب اومد تو خواب ما،گفت يك حالي ازت بگيرم من، كه ديگه نري تو وبلاگ
بر عليه من چيز بنويسي!به تو چه كه من چي ياد مردا دادم،عوضش هزار چي هم ياد زنا دادم اينا رو
نميبيني بعد اين 4 كلمه حرف قشنگي كه ياد مردا دادموعلم ميكني؟!خوب اينا هم حق دارند آخه بايد
....يك جوري اين زنا رو گول بزنند يا نه!؟
!گفتم :خوب مگه من دروغ گفتم؟اينها خودتم داري تصديق ميكني
گفت:ببين اگر قرار باشه اين چيزا لو بره و همه زنا بدونند كه مردا زياد هم بهشون راست نميگن و
همه مردا هم بدونن كه اين زنا يك روده راست هم براشون نگذاشتم، كه من بايد در دكونم رو تخته
....كنم!اينجوري كه سنگ رو سنگ بند نميشه
!گفتم خوب باشه بابا حالا چرا ميزني
.....گفت :وايسا ،هنوز كتكهات مونده!كجاي كاري




Monday, September 23, 2002

اوستا كريم موقعي كه مرد ها را آفريد به همه مردها ي دنيا همه حرفهاي قشنگ
دنيا رو ياد داد تا دل همه زنهاي دنيا رو به دست بيارند،يك جوري كه همه زنا فكر
كنند همه اين حرفهاي قشنگ به اونا فقط تعلق داره ، كلي به خودشون بنازندو
.....با يادش خوش باشند



من ديروز به احترام ماه پيشوني،هيچي ننوشتم و البته نميتونستم هم بنويسم!ابه كلي شوكه شده بودم،وقتي
وبلاگشوميخوندم واقعا نميتونستم گريه نكنم!نميدونم چرا ولي يك جورايي فكر ميكردم اونايي كه وبلاگ
مينويسند،نميميرند!چون بايد هرروز بنويسند!مسخره است ،ميدونم!!به هر حال اميدوارم هميشه روحش
شاد باشه و در واقع ميشه گفت:خوشا به حالش كه رفت!!
آدم تا يك چيزي رو از دست نده،قدرشو نميدونه!و مااون ماه پيشوني رو كه بدون اينكه قدرشو بدونيم
از دست داديم!
اما تو رو خدا بياين قدر اين ماه پيشوني رو كه به قول خودش خسته شده از بس جواب مردم رو داده
بدونيم!





Saturday, September 21, 2002

مسافرت رفتين،آب و هوا عوض كردين،آفرين!خوش به حالتون!كلي بهتون خوش گذشته و كلي حال
كردين،باريك الله!!انشا ا.. هميشه خوش باشن!اما تو رو خدا وقتي برگشتين يك تكه سوغاتي بر ندارين
بگذارين جلوي آدم و 4 ساعت از خوشيهاتون واسه يك دختر بيچاره اي كه كل تابسستونشو به خاطر
!! كارورزي و كلاساش هيچ جا نرفته و افسردگي گرفته تعريف كنين
:وبعد هم بگين
چه خوب شد اين مسافرت رو رفتم،اگر نميرفتم عصبي ميشدم ،مسافرت لازمه!منم يك تابستون مسافرت نرفتم
.....اون سال كلي بد آوردم!!مگه آدم چقدر تحمل داره!دق ميكنه والا

!تو رو خدا اين سوغاتيهاتون رو با ده هزار تومن پول بر دارين برين!دست از سرم بردارين!
!به من چه كيفيدين
!!عجب گيري كرديما




Friday, September 20, 2002

پاي درد دل هر كس كه ميشيني يا هر وبلاگي رو كه ميخوني،مي بيني همه از اينكه
ساده اند و هميشه با صداقت بودند گله دارند و از قرار معلوم همه هم دوستاشون
.....بهشون نارو زدند و با اينكه اونا آخرمعرفت بودند،در حقشون نامردي شده و
انگار اصلا آدم بي معرفت و دروغگو تو اين جماعت نيست!همه خيلي خوبند
(حال اين كوه يخي گير ميده به اين لغت!)
....خيلي با معرفتند،خيلي راستگو هستند و
اي بابا پس اين بي معرفتها و بي مراما كه نارو ميزنند كجان؟؟اون نامردايي كه همه رو سر
كار ميگذارند چرا نيستند؟شايد اصلا وبلاگ نمينويسند!شايد اصلا تو دنياي اينترنت نيستند!
يا شايد هم اصلا تو اين كره زندگي نميكنند!!شايد اصلا وجود خارجي ندارند!!آره حتما همينه
.....چون اينا كه ميگن خوبند،راستگوند،با مراممند
حالا اگر يك آدم بي مرام و بيمعرفتي هست كه وبلاگ مينويسه يا وبلاگ ميخونه خواهشا
بياد خودشو معرفي كنه!ميخواهم بهش بگم آخه جواب اين همه صداقت(!؟)رو كه اينجوري نميدهند!
چطوري دلت مياد اين همه آدمهاي خوب و مهربون كه تو عمرشون دروغ نگفتند رو آزار بدي!؟
!!!بده اخه نكن اين كارو تو رو خدا




Thursday, September 19, 2002

امروز رفته بودم يك مراسمي كه مال بچه هاي صدا و سيما بود.به خاطر ديدن
بازي يكي از دوستام.تا برنامه تئاتر اين دوست ما شروع بشه يك آقاي دكتر
روانشناسي رو مخصوصا دعوت كرده بودند به اصطلاح سخنراني كنه!واي كه
چقدر مزخرف گفت.خيلي دوست داشتم يكي بلند بشه سوال پيچش كنه!
راستش خودمم حسشو و جسارتشو نداشتم!تا اينكه يكي از دانشجوهاي ارشد
جامعه شناسي پاشد و آقا اي حرف دل ما رو زد و اي ما كيفيديم!دمش گرم
جدا.تازه جالب اينجا بود كه اين دكتره در جواب باز هم مزخرف گفت!انگار
نه انگار!اينم از شگرد هاي روانشناسي هست كه اگر يكي سوال پيچشون كرد
دست و پا شونو گم نكنند!
اصلا اين روانشناسها چي حاليشونه!يادمه اون موقع ها كه واسه كنكور ميرفتم مشاوره
از يك ساعت وقتي كه واسه بر نامه ريزي داشتم 45 دقيقش رو اين مشاوره سوالهاي
مزخرف ميپرسيد: بابات چي كاره هست؟؟تو خونه اتاق جدا داري؟,مزاحم تلفني
داري؟؟؟تو خونه بهت اجازه ميدن گوشي رو برداري؟؟و......مردك مزخرف به
جاي اينكه برنامه ريزي برام بكنه و بهم انگيزه بده يك سوالايي ميكرد كه انگار
اومدم مشاوره ازدواج!ا
اگر از مادربزرگ بابام مشاوره ميخواستم بهتر راهنماييم ميكرد تا اين!
به نظر من مشاوره هم جزوشغل هاي كاذب اجتماع به حساب مي آيد!
**************************************************************

!اين شعرم بد نيست بخونيدش





Wednesday, September 18, 2002

من نميدونم چرا اكثر آدما وقتي ازشون تعريف ميكني به جاي اينكه پيشرفت كنند ،جو ميگيرتشون
و يك جورايي احساس خوشتيپي شديد بهشون دست ميده و تازه كلي هم پسرفت ميكنند.
مثلا فقط كافيه به يكي بگي :واي تو چقدر حاضر جوابي!درست از اون لحظه به بعد بايد
منتظر جوابهاي بي ربط و بي مزه طرف باشي!
حالا دليل اينكه اين مطلب به ذهنم رسيد اين بود كه چند وقت پيش يك وبلاگ خيلي با مزه
ديدم كه كلي بهش خنديدم و يك عالمه تو نظر خواهي از قوه ظنز و حس بانمكي صاحب
وبلاگ تعريف كردم.يك ميل تحسين كننده(اين لغت درسته؟)هم بهش زدم .خودم قبول دارم كه
يك كم افراط كردم.ولي اي خدا كاش اينكار رو نكرده بودم آخه از اون به بعد اينقدر اين وبلاگ
! بي مزه شده بود كه با يك من عسل هم نميشد خوردش
نمونه ديگش همين فيلمهاي طنز ايروني!قسمت هاي اولش اينقدر بامزه و جالبه كه واقعا ديدنيه ولي
قسمت هاي آخرش رو اصلا نميشه تحمل كرد!دليلش هم همين افراط در تمجيد و تعريف اين سريالها
هست و همه اينا بر ميگرده به اين صفت افراط و تفريط ما ايرونيها كه يك چيز يا يك نفر رو يك
دفعه ميبريم بالا و بيكدفعه هم با سر ميندازيمش زمين!
...خوب به هر حال تشويق هم حدي داره و اونقدر كه باعث دلگرمي بشه مفيده
خلاصه اينكه تا يكي ازتون تعريف كرد سريع احساس بهتون دست نده !هميشه اونهايي كه از آدم انتقاد
ميكنند رفيقترند، تا اونايي كه با تعريفاشون به اصطلاح شيره سر آدم ميمالند.
(!آخي راحت شدم خيلي وقت بود ضرب المثل نزده بودم)
***********************************************************************************
اين مطلب رو در مورد دختر ها و پسر هاي ايروني بخوانيد.
************************************************************************************
ادامه بحث آزادي رو در اين وبلاگ بخوانيد.







Tuesday, September 17, 2002

(امروز داشتم به اين فكر ميكردم كه همه اونايي كه آدماي خوبين(حداقل در ظاهر
خوب يك جورايي شرايط جامعه و محيط خانواده و..روشون اثر گذاشته و اينجوري
شدند،از كجا معلوم كه اگر شرايط ديگري داشتند باز هم همينجوري باقي ميموندند.
مثلا همين پدر بزرگ مادر بزرگ ها و يا پدر مادر ها كه جوانها را نصيحت ميكنند و
جونيشون رو به رخ آنها ميكشن خداييش اگر شرايط جامعه الان و آزاديهاي حالا را
داشتند،آيا همينجوري خوب و سالم ميموندند؟خوب مسلما نميشه گفت بله
راستش وقتي به اين نتيجه رسيدم يك جورايي حالم گرفته شد.از كجا معلوم كه منم
اگر شريط وآزاديهاي بعضي ها را داشتم مثل اونا نميشدم؟؟!(البته منظورم اون آدم هايي
(هست كه دوست ندارم جاي اونا باشم
اصلا ميدونيد چيه؟آدم تا آزادي عمل نداشته باشه نمي تونه خودش را كامل بشناسه اينكه
...يك كاري رو اصلا نتوني انجام بدي و يك اجباري مثل خانواده،اجتماع،آبرو،مذهب و
مانع از انجام اون بشه كه فايده نداره!مهم اينه كه يك كاراي رو بتوني انجام بدي ولي اصلا
دلت نخواد.
!كاش آزادي هام يشتر بود.ميخوام خودمو تست كنم
كسي نيست يك مقدار آزاديشو به من قرض بده؟قول ميدم وقتي امتحانم تموم شد
زود پسش بدم!





Monday, September 16, 2002

فردا بايد برم انتخاب واحد .البته اين انتخاب واحدم با سالهاي قبل دو تا فرق
داره يكي اينكه آخرين انتخاب واحد ماه مهر من هست واگر خدا بخواد
امسال سال آخرم. دوم اينكه براي اولين بار ترم پيش يك درس رو افتادم.
و بايد دوباره بگيرم.البته اصلا ناراحت نيستم و برام جالبه.به هر حال آدم بايد
يك چيزايي رو تجربه كنه!اما دوست نداشتم اين درسو بييفتم آخه
(من تنها درسي كه فهميده بودم و خوب خونده بودم همين درس (سيستم عامل
بود.يك استاد پروازي داشتيم كه خيلي خوب بود.فقط نميدونم چرا هر چي دختر
تو كلاس بود انداخت (به جز 3 نفر كه 10 شده بودند.و به جاي اين درساي
ديگه رو افتادند.)اين استاده درست بر خلاف آنچه كه در ظاهر نشون ميداد
يك مرض دختر زدگي داشت(يك بيماري جديده تو مايه هاي ايدز). و در اوج
جوانمردي درست اواخر مرداد كه كار از كار گذشته بود نمره ها رو داد.حالا
من هيچي طفلك دوستام كه مشروط شده بودند برق از كله شون پريده بود.
اما خوب ما هم نامردي نكرده بوديم يادمه اخرين جلسه سيستم عامل صندلي
استاد رو كه شلوار سفيد هم پوشيده بود با يك عالم گچ سبز و زرد و قرمز
نقاشي كرديم .يك جوري رو شلوارش ردش مونده بود كه فكر كنم با مايع سفيد
( كننده گلرنگ هم پاك نشده باشه!! و احتمالا در افتادن ما نقش موثري داشته.(؟؟
به هر حال اميدوارم امسال هم سال خوبي باشه .
من ماه مهر رو خيلي خيلي دوست دارم.




از وبلاگ كروكديل:
سلام خانم كوچولو! اسمت چيه؟
" فرخاخوژه "
به به چه اسم قشنگي؟!!چند سالته؟
"نمدونم! مامان ماژوبيزه بهم نگفته"
بابات كجاست؟
"بابا كلاژاپوچا رفته مسافرت...ولي عمو نچالوژيگي مياد خونمون"
....برو عمو جون بازي كن تا منم چپقم رو بكشم
!!چه خونواده خوبي..!!چه اسم هاي دلنشيني!!!چه شهر قشنگي؟!!حتما اينجا اتوپياست
آقا ببخشيد ؟ اسم اين شهر چيه؟؟؟
" !!نمي دونم آقا! من تلويزيون ندارم "





Sunday, September 15, 2002

ابرو ميندازي بالا بالا
ميدونم سرت شلوغه والا






Saturday, September 14, 2002

ديدين بعضي پدر مادر ها چقدر بچه هاشون رو تحويل ميگيرن. خدا يك ذره
شانس بده !امروز يك خانمي يك جوري داشت از دخترش تعريف ميكرد
كه آدم فكر ميكرد اگر اين دختر رو نبينه و بميره ناكام از دنيا رفته :دختر من
دانشجو هست .باباش گفته بذار درسش تموم بشه بعد،خودش كه همش سرش
تو درسشه(آره ارواح عمش).ميگم مادر از اتاق بيا بيرون اينقدر درس نخون
گوش نميده ،الانم كلاس زبان داشت نيومد و….بابا من كه كلي وقت بود
با اين دختره دوست بودم باورم نميشد اينا در وصف الحال اين باشه،دختره
اولا كه اقتصاد دانشگاه آزاد ميخونه دوما اصلا هم اهل درس خوندن و
( اين حرفا نيست سوما….. (بماند
حالا بيا بابا و ماماناي ما رو نگاه كن مامان گرامي بنده كه هنوز بعد 3 سال
كه من دانشگاه ميرم گاهي وقتها ميگه مدرسه ات دير نشه ،كي از مدرسه
مي آي؟اصلا يادشون ميره اين دختر گراميشون دانشگاه ميره و خيلي وقته
مدرسه نميره! باباي گرامي كه ديگه بدتر وقتي يكي ميپرسه دخترتون چيكاره
! هست اول ميگه غير انتفاعي
بعد ميگه كامپوتر، بعد اگر طرف پرسيد كارداني يا ليسانس يك سري تكون
ميده يعني ليسانس!اگر هم نپرسه كه هيچي طرف مطمئنا فكر ميكنه كارداني
ميخونم.آخر پدر من مگه بنده خدا پرسيد ازت كه چه دانشگاهي ميره اين
دخترتون!يك كلام بگو مهندسي كامپيوتر ميخونه و والسلام !ديگه مادربزرگ
عمه من كه از سراسري و آزاد و غير انتفاعي و .. سر در نمياره!
حالا اينا به كنار ديروز باباي من اومده ميگه رفتم خونه يكي از دوستام دخترش
يك عكسهاي قشنگي از آثار باستاني يزد از اينترنت گرفته بوده كه نگو…. گفتم
بابا جون اون موقعي كه اين دختره به لواشك ميگفت لحاف تشك ،من يك درايو
فقط عكسهاي باستاني رو هارد داشتم.هيچكي يادش نبود حالا كه دختر مردم 4
تا عكس گرفته مهم شده!همينه ديگه كه اعتماد به نفس آدم مياد پايين.
بله ديگه هميشه مرغ همسايه غازه!
(بابا مهندس مملكتيم ناسلامتي(تحويل بگيرين يك ذره

****************************************************************************
اين مفاله رو در مورد عشق و اين رو زنان مخلوقات پيچيده اي هستند بخونيد.
.




Thursday, September 12, 2002



٭از وبلاگ احسان پريم
:مادر بزرگ دانا گفت
هيچ چيز اونقدر ارزشش رو نداره
که چشماتو پر از اشک روي بالش بياره
هيچکسم اونقدر اهميت نداره
که تورو رو زانوهاي زخميت ، پايين بياره
آخه پسرم
تنها چيزي که واقعا ارزش گريه هاتو داره
اون لحظه هاي از دست رفته ايه که باغچه ي لبت
توش
...گل خنده نداره
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
در جواب اون دسته از دوستاني كه در مورد اينكه هدف من از
وبلاگ نوشتن چيه؟و چرا مينويسم؟؟ سوال كرده بودند ، بايد عرض
كنم كه اين كار براي من فقط جنبه يك سرگرمي دارد .و مسلما اگر
يك موقعي يك سرگرمي بهتر و سالمتر از اين پيدا كردم حتما اين كار
رو ول ميكنم.البته من خودم نوشتن وبلاگ رو خيلي دوست دارم.
چون محاسن خوبي دارد .يكيش اينه كه آدم به توانايي خودش در نوشتن
پي ميبره.يك امتحان خوبي هم هست.و حسن بهتري كه دارد اينه كه
فكر آدم رو به خودش مشغول ميكنه و آدم ديگه وقت اينكه به چيزاي
منفي فكر كنه و يا پشت سر اين و اون وحرف بزنه و از همه توقع داشته
باشه را ندارد.چون بايد همش به فكر پيدا كردن سوژه مناسب براي نوشتن
وبلاگ باشه و همين باعث ميشه كه نگرش ريز و دقيق به زندگي داشته
باشه و در عين حال خيلي چيزها رو جدي نگيره و به بعضي چيز ها فقط
به صورت يك ظنز ي كه براي نوشتن توي وبلاگ خوبه نگاه كنه.در ضمن
من فكر نميكنم كسي با نوشتن وبلاگ خالي بشه(البته به نظر من)آدم با 4 تا
خط حرف طنز يا عاميانه كه خالي نميشه!اين همه راهاي ساده تر براي خالي
شدن وجود داره نيازي نيست اين همه وقت و فكرت رو به كار بگيري تا يك
ذره خالي بشي!تو رو خدا اين جوري فكر نكنيد.مشكل ما ها اينه كه هميشه
سعي ميكنيم دنبال يك دليل كه با استاندارهاي خودمون جور در بياد باشيم
حالا با همه اين تفاصيل ،گيرم كه با نوشتن وبلاگ آدم خالي ميشه ،مگه بده
به نظر شما اشكالي داره؟؟




Tuesday, September 10, 2002



.به مناسبت 11 سپتامبر ساعت 8:46 دقيقه يك دقيقه سكوت در تمام شهر نيويورك اعلام شد.
به مناسبت 11 سپتامبر 9 دقيقه و 11 ثانيه يكي از شبكه هاي تلوزيوني امريكا تماما تصوير
سياه خواهد داشت.
به مناسبت 11 سپتامبر همه مردم امريكا چراغهاي ماشين خود را روشن نگه ميدارند.
به مناسبت 11 سپتامبر صفحه اول ياهو به صورت سايه و سفيد و تيره خواهد بود.
به مناسبت 11 سپتامبر 911 كبوتر به پرواز در ميآيند
به مناسبت 11 سپتامبر اين فلش را من اينجا ميگذارم ببينيدش.

................................................................................................

ديروز رفته بودم كمك مادربزرگ عزيز كه براي مراسم سال پدر بزرگ
آماده بشه.از اولي كه رفتم اونجا هي مادربزرگ قربون صدقه ما رفت هي
من شيشه پاك كردم،هي اون دورم گشت هي من جارو كردم،هي اون
برام دعا كرد هي من اتاق رو مرتب كردم هي اون……هي من….. خلاصه
بعد 3ـ 4 ساعت كه گذشت هر دو مون از نفس افتاديم اون از بس قربون
صدقه رفته بود،منم از بس كار كرده بودم.خواستم بگم مادر بزرگ عزيزم
بيا براي رفع خستگي تنوع ايجاد كنيم و جاهامونو عوض كنيم.

تازه موقعي كه من از خونه ميرفتم بيرون پسرخالم اومد اونجا. با خودم
گفتم حالا من ميرم خونه استراحت ميكنم اين مادربزرگ بيچاره بايد
همين جورقربون صدقه بره
!!خودمونما عجب نفسي دارند اين مادربزرگها





Monday, September 09, 2002

اين سيستم نظر خواهي اينجا فعلا تا چند روزي مشكل داره.
مثل اينكه در حال آپديت شدن هست.به هر حال از دوستانيي
كه اومدند اينجا نظر بذارند ولي نتونستند عذر ميخوام.انشا الله
(در آينده نزديك دزست خواهد شد(بر محمد صلوات
....................................................................
اين مطب رو از وبلاگ چرنديات بخونيد.خيلي باحاله
...........................................................................

.ديروز داشتم چند تا آهنگ دانلود ميكردم با خودم گفتم تا اينا دانلود ميشه
برم چند تا از اين وبلاگها را ببينم. كه يكهو چشمم به اين وبلاگ افتاد تا
صفحه اش را باز كردم .ديدم به عجب وبلاگي،خيلي شيك و خوشگل با
رنگ آميزي خيلي آرامش دهنده.و بهتر از همه آهنگ زيبايي بود كه به محض
اينكه صفحه را بازكردم شروع شد.خيلي تحت تاثير قرار گرفته بودم بيشتر
اين موسيقي كه پخش ميشد برام جالب بود.رفتم قسمت نظر خواهي و كلي
از وبلاگ تعريف كردم.فقط نمي دونم چي شد كه يادم رفت در مورد آهنگ
زيباي وبلاگ چيزي بنويسم.بعد كه صفحه رو بستم ديدم اِ اين آهنگه هنوز
داره پخش ميشه.با خودم گفتم بابا دمش گرم طرف چقدر وارد بوده يك كاري
كرده كه تا نيم ساعت بعد كه وبلاگشو ببندي هنوز اين آهنگه پخش بشه.
متاسفم براي خودم)بعد وقتي پنجره هاي روي دسكتاپ رو بستم ديدم اوه!اين )
آهنگه هموني بوده كه داشتم دانلودش كردم .وبلاگه اصلاً آهنگ نداشته.
««ميگن آدم از اينجا تا بوركينا فاسو بره اما ضايع نشه»»





بعضي از پسرها دچار يك نوع ساديسم هستند
كه تا يك خانم رو ميبينند يك جمله گهربار كه از وجودشان جاري
شده ((آره جون عمه شون!)) را نثارش ميكنند.كه در اصطلاح عاميانه
متلك ناميده ميشود.البته بسته به اينكه شرايط اون خانم و طرز پوشش
اون خانم چطوري باشه اين متلك ها تغيير ميكنند.مثلا لاغري يا چاقي،
قدبلندي وقد كوتاهي ،نوع مانتو و عينكي بودن و….(البته بگذريم از
متلك هاي عاميانه كه شامل حال همه ميشود.)بنده با استفاده از تجربه هايي
كه در مورد متلك هاي عينك دارم كليه تجربياتم رو در زير مينويسم
(نه به خدا قابل نداره،باشه بعدا حساب ميكنيم)
ببخشيد خانم چشماي پشت ويترين فروشيه؟؟ ـ
دختر خانم ميشه بگي اگر دماغ نداشتي عينكتو كجا ميگذاشتي؟(مختص جواد ها) ـ
ببخشيد دختر خانم با شماره عينكت ميشه از سر كوچه پنير خريد؟ ـ
به!خانم مهندس ـ
عينكي كجا ميري؟ـ
حيف اون چشما نيست گذاشتي پشت ويترين ـ
اون عينكيه خوشگلتره(مواقعي كه دو تا دختر با هم باشند)ـ
….ـ
ببخشيد من حافظم بيشتر از اين ياري نميكنه اگر يادم اومد بعدا مينويسم.

……………………………………………………………………………
اگر خواسته باشي حرص يكي رو در بياري بايد خودت صد برابر
حرص بخوري تا طرف يك ذره حرصش در بياد كه تازه معلوم
!نيست طرف اصلا تو باغ باشه يا نه
……………………………………………………………………………




از وبلاگ دستخط
امروز واقعآ از شدت ناراحتي در شرف موتم.. بعد از يكسال كه هر هفته به
نامزدم نامه مينوشتم، خبردار شدم كه قرار است با پستچي محلشان
ازدواج كند








Sunday, September 08, 2002

اولين بار كه مزه بي عدالتي رو چشيدم كلاس چهارم دبستان بودم.
موقعي كه معلممون سر جلسه امتحان جواب سوالها را بهم ميگفت
و به خاطر همين ثلث اول و دوم شاگرد اول بودم و ثلث سوم شاگرد
سوم!يا اون موقع كه مسابقات علمي داشتيم مديرمون گفت كه هر سه
نفر اول كلاس يك نمره آوردين و بايد قرعه كشي كنيم.اون موقع اسم
من از قرعه بيرون اومد.(تنها دفعه اي كه تو عمرم قرعه به نامم در اومده
بود!)بعد فهميدم همه اينكارا يك نمايش بوده و ميخواستند كه من برم
مرحله نهايي.آخرشم نفهميدم چرا؟ولي ميدونم ناظم مدرسه ناظم مامنم هم
(!بوده بود(عجب فعلي شد
نميدونم به هر حال بي عدالتي برام خيلي شيرين بود.
ولي اولين دفعه اي كه واقعا فهميدم چقدر تبعيض دردناكه كلاس دوم
راهنمايي بودم اون روز ما امتحان فارسي داشتيم دو تا از اين خانمهاي
تربيت معلم اومده بودند سر جلسه امتحان. تو يك سوال همه شك داشتيم
من رفتم پرسيدم بهم جواب نداد ولي جواب يكي از بچه هاي خودشيرين
كلاس كه هميشه اداي دختراي سنگين و مودب رو در مي اورد و با هم
كارد و پنير بوديم رو داد.امتحان كه تموم شد من تا فهميدم رفتم سراغ
مديرمون و داد و بيداد كه اينجا حق من خورده شده
(چه حق بزرگي ام بوده)
مديرمون گفت حالا تو برو سر كلاس من خودم درستش ميكنم.اما
من به اين حرفش قانع نشدم.سر كلاس كه رفتيم از جام بلند شدم و
شروع كردم به سخنراني كه حق ما پايمال شده و.. . بعدم زدم زير
(گريه بلند بلند!(خودمم نمي دونم اين همه اشك رو از كجا اورده بودم
يك سر و صدايي را انداخته بودم كه نگو و نپرس.بعد يكي از دوستام
كه جداً دمش گرم اون روز كلي ما رو روسفيد كرد،از گريه هاي من
عصبي شده بود و اونم زد زير گريه .بقيه بچه ها هم اشكشون در اومده
بود كه يكهو اين دوستم كه بيماري غش داشت ،افتاد و غش كرد!واي
اين تربيت معلمهاي بيچاره از ترس نزديك بود سكته كنند.خلا صه
امبولانس اومد و اين دوست ما رو بردند .و اخرشم نمره اون اون سوال رو
هممون گرفتيم. از اون روز به بعد كم كم به بيعدالتي عادت كردم.
يك وقتهايي به نفع خودم و يك وقتهايي به نفع بقيه!
ولي وقتي اون روز ها را با حالاي خودم مقايسه ميكنم كه كيلوكيلو نمره تو
دانشگاه جلوي چشمم به ناحق به بعضي ها داده ميشه و دم نمي زنم
به حال خودم افسوس ميخورم
من اون روزامو ميخوااااااام





Saturday, September 07, 2002

. ميدونيد من به اين نتيجه كه رسيدم كه اصلا دلا به دلا راه نداره
انگار كه آدما توي يك صف قرار دارند .وهر كس فقط جلوييشو
ميبينه و به اون جلويي دل داده بدون آنكه بدونه نفر پشت سريش
داره به اون توجه ميكنه و از اون خوشش اومده.بعد آمار كه ميگيري
ميبيني از هر 10 نفر عاشق 9 تاشون ناكام موندند.خوب بابا يك نگاهي
به پشت سرتون بياندازيد باور كنيد عشق واقعي همين نزديكيهاست.فقط
كافيه يك كم باز تر نگاه كنيد. پشت سريتون مدتهاست كه انتظار اين لحظه
(! را ميكشه.(البته كار نداريم به اونهايي كه هم پشت سري ر و دارند هم جلوييه رو




واي چقدر حوصلم سر رفته يك عالمه غرولند تو گلوم گير كرده
هيچكي نيست كه سرش خالي كنم.يك ديوار كوتاه داشتم
كوچكيم بود كه رفته مسافرت.بي معرفت اصلا يادشومنهم نيستsister اينم
هيچكي نيست بهش زور بگم،سرس داد بزنم.علكي ازش عيب
بگيرم.حتي هيچكي نيست سرش كلا ه بزارم .يا دروغهاي
كاملا باور كردنيمو بهش بچاپونم
بابا مهرناز جون
««useless!»» تو چقدر فايده داشتي و من هي بهت ميگفتم
:يادش بخير مي نشت دونه دونه كانالها رو تماشا ميكرد ميومد برام تعريف ميكرد
شكيلا 2 تا پسر داره،زن شهرام صولتي آرايشگره.،اسم زن كورس
سوسنه، نوه ستار تازه يك سالش شده و
يا ميومد روزنامه ها را ميخوند مطالب جالب و چيزايي كه
مربوط به كامپيوتر ميشد برام جدا ميكرد.تازه من چقدر سرش
غر ميزدم كه اين شمارش خيلي بيمزه بود اين چي بود دادي من بخونم
هر وقت ميديد دارم چت ميكنم ناراحت ميشد .ميگفت خوب تو با اين
همه آدم حرف ميزني اما به حرفاي من گوش نميدي
(اخه اگر گوش ميدادم تا صبح حرف ميزد)

حالا خوبه نمرده و من اينجوري دارم غمنامه ميسرايم!!يك 10 روز ديگه بر
:ميگرده .اما اين دفعه قول ميدم بهش بگم
« تو مفيد ترين آدم براي مني.»






با توام .اما نه براي تو



Friday, September 06, 2002

يك چيزي هست كه بهش ميگن «محبت»كه اگر نبود
به نظر من تحمل آدما براي همديگر ممكن نبود..
تنها بهانه رابطه ها همين محبته!.ميگن هر چيزي كه
با ارزش تر باشه با دوامتره.پس محبت بايد خيلي ماندگار باشه.

با يكي دوست ميشي..باهاش صميمي ميشي.
اونقدر صميمي كه انگار گمشده سالهاي تنهاييت همينه.
.يك دوست خوب،باخودت فكر ميكني يعني ميشه يك
روزي بياد كه فراموشش كني !؟
كه ديگه باهاش حرف نزني !؟كه روزي يك بار بهش زنگ نزني!!؟؟
…………
………….
………….
اما
بعد يك مدت خيلي راحت،راحت تر از اونچه كه فكرشو بكني
يك چيز جديدتر(نه بهتر)جاشو تو ذهنت،تو قلبت ميگيره و
به آسوني فراموشش ميكني!جالبه
ارزش اون همه محبت فقط همينه!فقط همين. اين دنيا
هيچ چيزش ارزش دلبستن نداره حتي دوستيهاش!
به راستي ما با خود چه كرده ايم؟





اگر بايد گريه كني همانند يك كودك گريه كن.روزگاري طفلي
بودي و اولين چيزي كه در زندگي آموختي گريستن بود
زيرا گريستن جزيي از زندگي است.
اين را به ياد داشته باش و هرگز فراموش نكن كه نشان
دادن احساسات باعث شرمساري نيست.
فريار بزن و با صداي بلند هق هق كن.هر چقدر كه ميخواهي فرياد بزن.
زيرا كودكان نيز به همان طريق ميگريند و آنها گريه را
سريعترين راه براي آرام ساختن دلهايشان ميدانند.
تاكنون ديده اي كه كودكان چگونه ناگهان از گريه مي ايستند؟
آنها از گريه مي ايستند زيرا چيزي حواس آنها را پرت ميكند و
انها را تا ماجرايي ديگر آرام ميسازد.
كودكان ناگهان از گريه باز ميايستد و همينگونه نيز براي توست.
(البته اگر بتواني همچون آنها گريه كني)
« از كتاب مكتوب پائولو»




!يك كلام ختم كلام!دوري و دوستي



Thursday, September 05, 2002

افسانه اي از زبان صحرا نشينان درباره مردي ميگويد
كه قصد كرد به واحه اي ديگر سفر كند .از اين رو شتر خود
را بار كرد.او قاليچه ها،وسايل پخت و پز و چمدان لباس
را روي شتر جاي داد و حيوان همه را تحمل كرد
.همانطور در حال رفتن بودند ناگهان مرد پر آبي زيبايي
را كه پدرش به او داده بود به ياد آورد.از اينرو بازگشت
و پر را آورد و بر پشت شتر گذاشت.با اين كار شتر از پا افتاد
و مرد.مرد با خود انديشيد:««شتر من نتوانست حتي وزن
يك پر را تحمل كند»».ما نيز گاهي به همين طريق درباره
ديگران فكر ميكنيم بدون آنكه دريابيم شايد حكايت
فوق قطره اي بوده كه گيلاس رنج ديگري را سر ريز كرده است.





Wednesday, September 04, 2002

من نميدونم چرا بعضي ها يك جورايي از آدم طلبكارند
حالا اينكه كي اين طلباشون صاف ميشه معلوم نيست
.امروز يكي از دوستام(دوست كه چه عرض كنم!)رو ديدم.
تا منو ديد خودشو قايم كرد.با خودم گفتم وا اينديگه
چه جورشه من اينو سالي يك بار هم نميبنم .به اين
ديگه چرا بدهكارم؟.نميدونم چي شد ولي يك حس درونيي
مجبورم كرد برم جلو بهش سلام كنم نميدونم شايد
خواستم با اينكار لجشو در بيارم شايد هم خواستم
بهش درس فروتني بدم.البته خودم بيشتر فكر ميكنم
منظورم اين بود كه بهش بفهمونم كه من با تو خصومتي
ندارم.اگر هم فكر ميكني خودخواهم اين تفكر غلط خودته .
خيلي دوست داشتم بهش بگم هي رفيق انتقام بدبختيهاتو
برو از يكي ديگه بگير به من چه كه 3 ساله پشت كنكوري!
اما خوب مثل هميشه حرفم رو خوردم .خلاصه تا منو ديد
جا خورد يك لبخندي زد( آي كه چه لبخندي بود
(از اون لبخندها كه از صد تا فحش بدتره!و معني ازت خوشم نمياد ميده
يك سلام سردي كرد .بعد ازش پرسيدم كجا ميري؟منظورم
اين بود كه چي كار ميكني؟روبه راهي؟يك كم من من كرد
و يك جواب علكي داد.يعني اينكه به توچه!منم خيلي مودبانه
ازش خداحافظي كردم و رفتم.ظهر وقتي براي بابام تعريف كردم
گفت چون ديده تو درست داره تموم ميشه و اون هنوز پشت
كنكوره اعصابش خورد بوده.اينكه درست.اما اين دليل نميشه
كه آدم تقاص شكستهاشو از بقيه بگيره.مثلا با اين رفتارش
چي رو ميخواست به من ثابت كنه؟من ولي دلم براش سوخت.
خيلي بده كه آدم اينقدر از نظر فكري و وجودي پايين بياد.فقط
خدا كنه من هيچ وقت مثل اون نشم.











خبر خوب اينكه مهندس براي اولين بار وقتي پروژم رو ديد يك لبخندي زد و
گفت عاليه!واي چقدر خوشحال شدم ميخواستم داد بزنم
.اصلا فكر نميكردم اصلا اين كلمه (عاليه)رو بلد باشه تلفظ كنه
خبر نه چندان خوب اينكه زبان 95 شدم.خودم فكر ميكردم تاپ
(ميشم اما خوب كاچي بهتر از هيچي(ضربالمثل رو حال كنيد
خبر بد اينكه سيدي آفيس 2000 ام گم شده.شايده به كسي دادم
و خودمم يادم نيست .خواهش ميكنم اگر كسي برداشته
.خودش خيلي محترمانه و سنگين بياد بزاره سرجاش





Tuesday, September 03, 2002


من نميدونم چرا در خنديدن با ديگران فرق دارم
اصلا يك چيزايي كه براي بقيه جالبه و بهش ميخندند
براي من خنده دار نيست كه هيچي. يك كم هم بيمزه
هست.نميدونم چرا؟؟ گاهي وقتها دست خودم واقعا
كلافه ميشم.مثلا اين ميستر بين، من هيچ وقت نتوستم
بهش بخندم يا حتي چارلي چاپلين! براي من هيچ
وقت جالب نبود..يا حركات يك دلقك توي سيرك
براي من كاملا بي مزه و خسته كننده است.اصلا
همين فيلم نان و عشق و موتور، تو سينما موقعي
كه همه قاه قاه ميخنديند، من بهت زده بهشون نگاه
ميكردم و به اين فكر ميكردم كه به چي ميخندند؟هر
چي سعي كردم يك نكته خنده دار توش پيدا كنم نتونستم
اما
برعكس بعضي چيزا برام خيلي بامزه هست
.اينقدر كه تا مدتها از ياد آوريش واقعا ميخندم.مثل
بعضي تكه هاي باحال يا يك جك نيم خطي.البته
وقتي ميخندم واقعا از ته دل ميخندم.و بلند بلند..يك
دوستي داشتم اوج خندش و وقتي يك چيز براش آخر نمك بود
يك لبخند ميزد يك كوچولو قرمز ميشد و اصلا صداش
در نمي اومد.معلوم نميشد كه داره از خنده ميميره. بعد
يك مدت كه باهم دوست بوديم سر كلاس جرات اينكه
يك چيز با مزه بهش بگم نداشتم آخه اينقدر بلند ميخنديد
كه استاد هي برميگشت به من چپ چپ نگاه ميكرد .نه
اينكه ديوارم هميشه خيلي كوتاه هست!! اين دوستمم
نجابت از چهره اش ميباره (كشته منو مظلوميتش) فكر
ميكرد من دارم ميخندم
(اين جور مواقع قسم حضرت عباس هم فايده نداره)
خلاصه اينكه هميشه سعي كنيد از ته دل و بلند بخندين
ميگن عمر آدم زياد ميشه
(نوح (ع)هميشه نيشش باز بوده احتمالا)





Monday, September 02, 2002

اين متن رو به مناسبت هفته زن اينجا ميگذارم.اگر
دوست داشتين بخونيدش.




ازرفتن هيس واقعا متاسف شدم من وبلاگش رو خيلي
دوست داشتم.خيلي راحت مينوشت.كاش نميرفت.




دنيا همه هيچ و اهل دنيا همه هيچ
اي هيچ براي هيچ با هيچ مپيچ





Sunday, September 01, 2002

گاهي وقتها عجيب دلم مي خواد برگردم و به طرف مقابلم
بگم:تو هيچي نيستي! هيچي. همه وجودت به اندازه يك سكه
دو ريالي هم نمي ارزه.يك موجود حقير و بدبخت كه
سعي ميكنه با دروغ و ظاهر عقده ها و حقارتهاشو پنهون كنه.
حالم ازت به هم ميخوره....اما وقتي خوب بهش نگاه ميكنم
ميبينم بي ارزش تر و بدبخت تر از اين حرفاست .يك لبخند
مصنوعي ميزنم و ميگم:بله خواهش ميكنم. شما
....... لطف دارين. اين دله كه به دل راه داره




ديشب يك مهموني داشتم با اينكه خيلي خسته شدم
اما خيلي خيلي بهمون خوش گذشت به قول بچه ها
حسابي خالي شديم.اما بدشانسي دو جا خيلي حالگيري
شد:يكي موقعي كه ميخواستم عكس بگيرم كه
دوربينم خراب شد. وگرنه حتما عكساشو ميگذاشتم
تو وبلاگ(آره جون عمم)يكي هم از اتفاقات نادر روزگار
يكي از اساتيد خانم دانشگاهمون ديشب ياد من افتاده بود
و بهم زنگ زد.بچه ها هم به خيال اينكه از دوستامه كلي
سر به سرش گذاشته بودند وجوري وانمود كرده بودند كه
انگار اينجا عروسيه و سر مهريه دعوا شده
اينقدر سر و صدا كرده بودند كه بنده خدا فكر كنم دفعه آخرش
باشه كه اينجاها زنگ بزنه.
خوب ديگه هر كي خربزه ميخوره پا لرزشم ميشينه
(ضرب المثل شناسيم منو كشته)





Friday, August 30, 2002

امروز روز زن بود.صبح كه از خواب بيدار شدم
يك حس زن بودن قوي بهم دست داده بود.و فكر ميكردم
قراره همه چقدر بهم تبرك بگن(صد نار بده آش همين خيال باش).هر
چي صبر كردم ديدم نه!قرار نيست كسي تحويل بگيره
.با خودم گفتم:مهم نيست حتما دوستان مجازيم تو اينترنت
برام كلي پيام گذاشتند(شتر در خواب بيند پنبه دانه)با
هزار اميد آن شدم.خدا نكنه آدم تو ذوقش بخوره.در مورد
همه چي ميل و پيام داشتم جز تبريك روز زن.يكهو
: توي آفلينهام ديدم يكي برام اين پيامو گذاشته
“Happy women’s day!next year in your husband’s house”
يكهو دو رياليم افتاد كه بله!براي اينكه روز زن بهت تبريك گفته بشه
بايد يا زن يكي باشي و كلي براش زحمت كشيده باشي يا اينكه
مادر يا مادربزرگ باشي و با هزار بدبختي بچه ات
رو بزرگ كرده باشي..اون موقع هست كه جزو زنا حساب
مي آي.اينجا مهم شخصيت زن نيست اگر بود كه وقتي
بابا هابراي زناشون كادو مي گرفتند به دخترا شونم تبريك ميگفتند.
اما خوب الان ديگه اصلا نمي خوام كسي بهم تبريك بگه به دردسرش نمي ارزه!
ولي خوب كاش حالا كه ما ايرونيها اينهمه مناسبت داريم يك روز
به نام روز« دختر»داشتيم. بعد مثلا ميگفتن تو اون روزدخترها
هر كار خواستين بكنن .به عجب حالي ميدادا.فكر ميكنم من اولين كاري
كه ميكردم اين بود كه ميرفتم بالاي اين صندلي هاي ايستگاه
خط مينشستم و پاهامو ميذاشتم رو صندليهاش و خوب
خاكيش ميكردم.شايد هم با دوستام ساعت 12 شب ميرفتيم بيرون و تا
خود صبح ميگشتيم.خدا رو چه ديدي شايد يك روزي عملي شد
(موش تو سورا خ نمي رفت جارو به دمش ميبست(چه ربطي داشت؟؟







Thursday, August 29, 2002

....



آدمي بد كردار به هنگام مرگ فرشته اي را ديد كه نزديك
دروازه هاي جهنم ايستاده بود.فرشته به او گفت:« يك كار خوب در
زندگيت انجام داده اي و همان به توكمك خواهد كرد.خوب فكر كن كه
چه بوده »مرد به ياد آورد كه يكبار هنگامي كه در جنگل مشغول رفتن بود
عنكبوتي را سر راهش ديده بود و براي آنكه آن را زير پا له نكند
مسيرش را تغيير داده بود.فرشته لبخندي زد و تار عنكبوتي از
آسمان پايين آمد و با خود مرد را به بهشت برد عده اي از جهنمي ها
نيز از فرصت استفاده كردند تا از تار بالا بيانند اما مرد آنها را به پايين
هل داد مبادا كه تار پاره شود.دراين لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به
جهنم سقوط كرد فرشته گفت:«افسوس!تنها به فكر خود بودن .
همان يك كار خوبي را كه باعث نجات تو شده بود ضايع كرد!»





Wednesday, August 28, 2002

قابل توجه آقايون محترم!حالا هي بگين من مرده خوشگليشم! !.بابا.خيلي وقته سر كاريد






امروز به يك نكته جالب رسيدم.و اون اينكه ريشه
همه مشكلات من با حرف ‹ن› شروع ميشه ::نگراني نا اميدي
ناراحتي نكوهش نصيحت زدگي و نداشتن اراده اطمينان.
. ..اعتماد به نفس.و از همه بدتر ننوشتن زود به زود وبلاگ

.




Tuesday, August 27, 2002

(يك مطلب از وبلاگ مريم(من نه!يك مريم خانم ديگه
كاش فقط يك كم بدتر از اين بودي
فقط يك كم.
اون وقت ميتونستم به ديگرانم بگم چمه!
....................................................
بعضي وقتها شديدا احساس مي كنم كه به كسي احتياج دارم
.....تا به اون تكيه بدم. مي خوام سرمو رو شونش بذارموو.
اما در همين لحظه مي بينم كه كسي به من تكيه داده
و مجبورم محكمتر بايستم تا نيفته همه شكايتامو
برمي گردونم وباز محكم و ساكت مي ايستم تا تو نيفتي و باز بموني.







Sunday, August 25, 2002

ابنو حتما بخونيد.آخر نمكه به خدا.



امروز فيلم نان و عشق و موتور و هزار را ديدم.واااي چقدر بي مزه بود.
اصلا خوشم نيومد.فيلم زندان زنان خيلي قشنگتر بود خيلي..
واقعا من نميدونم اين مردم از چي اين فيلم خوششون اومده بود
.شايد پسرها از اينكه اين دختره( بهاره ـرهنما) خيلي
خوشگل بود؟؟ يا اونايي كه عشق موتور دارند از موتوره
خوششون اومده بود؟؟يا شايد هم از اين گربه اي كه مادربزرگه
داشت؟؟شايد هم بعضي ها كه حس سياسيشون قويه از اينكه يك جورايي
سياسي هم بود پسنديده بودن؟؟نميدونم خلاصه توصيه ميكنم اگر كسي
اين فيلمو نديده(كه بعيد ميدونم چون من هميشه آخرين نفري ام
كه فيلمو ميبينم..) نره ببينه من خودم مجاني براش تعريف ميكنم!!




اگر يك روز بغض گلوت رو فشرد،خبرم كن بهت قول نميدم
كه ميخندونمت ولي ميتونم باهات گريه كنم
اگر يك روز خواستي در بري حتما خبرم كن قول نميدم
كه ازت بخوام وايسي اما ميتونم باهات بدوم
اگر يك روز نخواستي به حرفاي كسي گوش كني
خبر كن.قول ميدم كه خيلي ساكت باشم.
اما.....اگر يك روز سراغم رو گرفتي و خبري نشد.....
سريع به ديدنم بيا احتمالا بهت احتياج دارم.!.
ا




Friday, August 23, 2002

من نميدونم چرا با اينكه هميشه سعي كردم حداقل به خاطر
وجدان خودمم كه شده آدم صادقي باشم و تو دوستيهام وفادار
اما كم آدمايي را ديدم كه جواب خوبي را با خوبي و صداقت بدهند
.آدما تا وقتي كار دارند،تا وقتي وقتي غمگين هستند و
دلشون گرفته يادت ميكنند اماهمين كه مشكلشون حل شد انگار
نه انگار كه دوستي به نام‹‹ مريم›› هم داشته اند
.البته من تقريبا ديگه به اين موضوع عادت كردم و برام عادي شده.
اما خوب اون چند تا دونه از دوستام رو كه اينجوري نيستند را
يك دنيا دوستشون دارم و با همه وجودم براشون آرزوي موفقيت ميكنم
.يكيشون مارياي عزيزمه كه با همه دنيام عوضش نميكنم.